پارت 15=
پارت 15=
ویو کلارا: بعد از حرف زدن با سدریک به سمت میز ریونکلاوی ها رفتم لیندا برام جا گرفته بود
*بلاخره خوب شدی
♡اوهوم
بعدش دامبلدور شروع به سخنرانی کرد...
درباره نزدیک شدن تابستان حرف میزد و دراخر از من خواست تا به دفترش برم...
♡میشه بیام داخل؟
•بله
و به داخل رفتم ظاهر کلاسیکی داشت که به دلم نشست
•من باید راجب موضوع مهمی باهات حرف بزنم
در ارام باز شد و پرفسور اسنیپ وارد شد زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و به سمت دامبلدور برگشتم
♡چه موضوعی؟
•حتما در جریانی که تابستان نزدیکه
♡بله
•و تو مکانی رو برای زندگی نداری
♡خب؟
•پس باید در خانه پرفسور اسنیپ اقامت داشته باشی
♡ولی...
دامبلدور نگاه معنا داری بهم کرد
♡چشم
•خوبه، میتونید برید
و من و پرفسور اونجا رو ترک کردیم، نگاهی پر از تنفر بهم انداخت اما منم کم نیوردم بعدش مسیر های جداگانه ای رو رفتیم، فکر ترک کردن اینجا و لیندا آزارم میداد به در اتاقم رسیدم، نگاهی انداختم مثل همیشه لوازمم مرتب گوشه ای چیده شده بود چمدونم رو جمع کردم و به راه افتادم...
ویو کلارا: بعد از حرف زدن با سدریک به سمت میز ریونکلاوی ها رفتم لیندا برام جا گرفته بود
*بلاخره خوب شدی
♡اوهوم
بعدش دامبلدور شروع به سخنرانی کرد...
درباره نزدیک شدن تابستان حرف میزد و دراخر از من خواست تا به دفترش برم...
♡میشه بیام داخل؟
•بله
و به داخل رفتم ظاهر کلاسیکی داشت که به دلم نشست
•من باید راجب موضوع مهمی باهات حرف بزنم
در ارام باز شد و پرفسور اسنیپ وارد شد زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و به سمت دامبلدور برگشتم
♡چه موضوعی؟
•حتما در جریانی که تابستان نزدیکه
♡بله
•و تو مکانی رو برای زندگی نداری
♡خب؟
•پس باید در خانه پرفسور اسنیپ اقامت داشته باشی
♡ولی...
دامبلدور نگاه معنا داری بهم کرد
♡چشم
•خوبه، میتونید برید
و من و پرفسور اونجا رو ترک کردیم، نگاهی پر از تنفر بهم انداخت اما منم کم نیوردم بعدش مسیر های جداگانه ای رو رفتیم، فکر ترک کردن اینجا و لیندا آزارم میداد به در اتاقم رسیدم، نگاهی انداختم مثل همیشه لوازمم مرتب گوشه ای چیده شده بود چمدونم رو جمع کردم و به راه افتادم...
۵.۶k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.