Sweet Dream...✨🌚🌧️
Sweet Dream...✨🌚🌧️
Part¹🥂🪷
انگشتهای بلندش بین کلاویه ها میرقصید و هر وزش باد از پنجره ی باز سالن مقداری از موهای بلندش رو به رقص در می آورد... صحنه ی باشکوهی بود و مخاطب رو درگیر زیبایی تصویری میکرد که دست کمی از فرشته ها نداشت..
_جونگکوکشی شما که در موسیقی این قدر استعداد دارید چرا این راه رو به جای صعنت مدلینگ انتخاب نکردید...؟!
لبخند روی لبش کمرنگ شد و انگشتهای بلندش دست از رقصیدن روی کلاویه ها برداشت از این سوال متنفر بود و از جوابش بیشتر..! چه لزومی داشت گفتن حقیقتی که فقط قلبش رو آزار می داد...؟!
نگاهش رو سمت مجری ای که این سوال رو پرسیده بود برگردوند و فقط یک جواب داد..
"عشق"
مجری ابرویی از تعجب بالا انداخت و در حالیکه در تلاش حفظ لبخند روی لبش بود سوال دیگه ای رو پرسید...
_به خاطر همسرتون..؟؟
پوزخندی روی لبش شکل گرفت از پشت پیانو بلند شد و مبل مقابل زن رو اشغال کرد دستهاش رو به هم قفل کرد و نگاه جدیش رو به صورت کنجکاو زن دوخت از همه بیشتر از آدمهای فضول متنفر بود...
_فکر کنم اونقدر سن داشته باشم که به جز شریک زندگی عاشق شخص دیگه ای هم شده باشم..!
رنگ از روی رخ مجری پرید با سرفه ای صداش رو صاف کرد و سعی کرد جو سنگین بینشون رو با سوالی دیگه از بین ببره اما قبل از باز شدن دهنش دست مرد به نشونه ی سکوت بالا اومد و با همون لبخند روی لبش که دل از همه ی طرفدارهاش برده بود گفت...
_فکر کنم دیگه تایم مصاحبه تموم شده..
اشاره ای به ساعتش کرد و ادامه داد...
_متاسفانه جایی قرار دارم و نمیتونم از هم صحبتی با شما لذت ببرم..
بلند شد و بی اهمیت به صدا زدنهای تهیه کننده و مدیر برنامه هاش از مکانی که در اون مصاحبه انجام داده بود خارج شد... با خروجش از ساختمان متوجه ی بارش شدید باران شد و نگهبان با دیدنش سریع سمت پارکینگ رفت تا ماشینش رو خارج کنه.. قدمی جلوتر رفت و با قرار گرفتن زیر آسمان ابری و نشستن قطرات باران روی صورتش لبخند تلخی زد و پلکهای خستش رو از لذت عشق بازی باران روی صورتش بست...
_بوی زندگی میده..
با قرار گرفتن چتری بالای سرش اخم محوی روی پیشونیش نشست و با باز کردن چشمهاش نگاه عصبی به مدیر برنامههاش که این کار رو کرده بود انداخت...
_گفتم متنفرم از اینکه مانع لذت بردنم از لمس بارون بشی..
_به خاطر خودته سرما میخوری و کلی از برنامه هات عقب میمونی! دیگه سنت هم کم نیست که نگران پیشنهاد کار جدید نباشی الان باید همین تعداد برنامه رو هم با چنگ و دندون حفظ کنی...
چرخشی به چشمهاش داد و با توقف ماشین سیاه رنگ جلوی پاهاش قبل از مدیر برنامههاش داخل ماشین نشست و گفت..
_با تاکسی برو خونه باید برم جایی..
جههیون متعجب به چرخ ماشینی که با سرعت ازش دور میشد خیره شد...
Part¹🥂🪷
انگشتهای بلندش بین کلاویه ها میرقصید و هر وزش باد از پنجره ی باز سالن مقداری از موهای بلندش رو به رقص در می آورد... صحنه ی باشکوهی بود و مخاطب رو درگیر زیبایی تصویری میکرد که دست کمی از فرشته ها نداشت..
_جونگکوکشی شما که در موسیقی این قدر استعداد دارید چرا این راه رو به جای صعنت مدلینگ انتخاب نکردید...؟!
لبخند روی لبش کمرنگ شد و انگشتهای بلندش دست از رقصیدن روی کلاویه ها برداشت از این سوال متنفر بود و از جوابش بیشتر..! چه لزومی داشت گفتن حقیقتی که فقط قلبش رو آزار می داد...؟!
نگاهش رو سمت مجری ای که این سوال رو پرسیده بود برگردوند و فقط یک جواب داد..
"عشق"
مجری ابرویی از تعجب بالا انداخت و در حالیکه در تلاش حفظ لبخند روی لبش بود سوال دیگه ای رو پرسید...
_به خاطر همسرتون..؟؟
پوزخندی روی لبش شکل گرفت از پشت پیانو بلند شد و مبل مقابل زن رو اشغال کرد دستهاش رو به هم قفل کرد و نگاه جدیش رو به صورت کنجکاو زن دوخت از همه بیشتر از آدمهای فضول متنفر بود...
_فکر کنم اونقدر سن داشته باشم که به جز شریک زندگی عاشق شخص دیگه ای هم شده باشم..!
رنگ از روی رخ مجری پرید با سرفه ای صداش رو صاف کرد و سعی کرد جو سنگین بینشون رو با سوالی دیگه از بین ببره اما قبل از باز شدن دهنش دست مرد به نشونه ی سکوت بالا اومد و با همون لبخند روی لبش که دل از همه ی طرفدارهاش برده بود گفت...
_فکر کنم دیگه تایم مصاحبه تموم شده..
اشاره ای به ساعتش کرد و ادامه داد...
_متاسفانه جایی قرار دارم و نمیتونم از هم صحبتی با شما لذت ببرم..
بلند شد و بی اهمیت به صدا زدنهای تهیه کننده و مدیر برنامه هاش از مکانی که در اون مصاحبه انجام داده بود خارج شد... با خروجش از ساختمان متوجه ی بارش شدید باران شد و نگهبان با دیدنش سریع سمت پارکینگ رفت تا ماشینش رو خارج کنه.. قدمی جلوتر رفت و با قرار گرفتن زیر آسمان ابری و نشستن قطرات باران روی صورتش لبخند تلخی زد و پلکهای خستش رو از لذت عشق بازی باران روی صورتش بست...
_بوی زندگی میده..
با قرار گرفتن چتری بالای سرش اخم محوی روی پیشونیش نشست و با باز کردن چشمهاش نگاه عصبی به مدیر برنامههاش که این کار رو کرده بود انداخت...
_گفتم متنفرم از اینکه مانع لذت بردنم از لمس بارون بشی..
_به خاطر خودته سرما میخوری و کلی از برنامه هات عقب میمونی! دیگه سنت هم کم نیست که نگران پیشنهاد کار جدید نباشی الان باید همین تعداد برنامه رو هم با چنگ و دندون حفظ کنی...
چرخشی به چشمهاش داد و با توقف ماشین سیاه رنگ جلوی پاهاش قبل از مدیر برنامههاش داخل ماشین نشست و گفت..
_با تاکسی برو خونه باید برم جایی..
جههیون متعجب به چرخ ماشینی که با سرعت ازش دور میشد خیره شد...
۱۵.۱k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳