Sweet Dream...✨🌚🌧️
Sweet Dream...✨🌚🌧️
Part²🥂🪷
جه هیون متعجب به چرخ ماشینی که با سرعت ازش دور میشد
خیره شد و در حالیکه از قطرات بارانی که قسمتی از کتش رو خیس کرده بودن گله میکرد غرید..
_چهطوری میتونه از کوچکترین چیز هم لذت ببره..؟!
شونه ای بالا انداخت و دستش رو برای گرفتن تاکسی دراز کرد، فردا روز استراحتش بود و بالاخره میتونست به قراری که مدتها منتظرش بود برسه...
جلوی ویلای نیمه لوکسی پارک کرد و از دیدن چراغ های خاموشش که تنها نور ضعیف آبی رنگ از هالوژنها فضای تاریک ویلا رو روشن کرده بود نیشخندی زد و بعد از برداشتن جعبه ی آبنبات های آبی رنگ از ماشین خارج شد..
شدت ریزش باران کم شده بود اما همچنان نم نم میبارید اما همون هم برای پهن تر کردن لبخند جونگکوک کافی بود...
زنگ در رو فشرد و ثانیه ای بعد در با تیکی باز شد.. نفس عمیقی کشید و موهای نیمه خیسش رو مرتب کرد می دونست که الان حالت گرفتن و شاید هم کمی شلخته به نظر برسن...
_فقط آروم باش جونگکوک باشه..؟!
نفس عمیق دیگه ای کشید و با باز کردن در و قدم زدن روی سنگ فرشها کمی از استرسش رو کم کرد نمیفهمید چرا بعد از گذشت این همه سال هنوز عادت نکرده بود و حتی قدم زدن در هوایی که اون مرد درش نفس میکشید میتونست تا این حد روش تاثیر بذاره و کاری کنه ضربان قلبش حتی گوش خودش رو هم کر کنه...؟!
با گذشتن از سنگ فرشها در خونه باز شد و جونگکوک از دیدن پسر دوست داشتنیش که میون اون لباسهای سفید شبیه فرشته ها دیده میشد به قدمهاش سرعت داد و آغوشش رو برای جسم لاغرش از هم باز کرد..
_آبنبات آبی...!
پسر با خوشحالی آغوش مرد رو پذیرفت و عطر شیرینش رو وارد ریه هاش کرد عجیب بود که هر بار این مرد رو میدید احساس زنده بودن میکرد انگار جونگکوک ساخته شده بود تا آرامش بده.. جونگکوک بسته ی آبنباتهای بلوبری رو مقابل پسر گرفت و بعد از دیدن برق زیبای نگاهش دستش رو دور کمرش حلقه کرد و با هم وارد خونه ی نیمه تاریک شدن...
_پدرت خونه است..؟!
سوال بی ربطی پرسیده بود وقتی که تمام خونه بوی اون مرد رو می داد و چراغهای خاموش خونه خبر از حضورش میدادن...
انگار که فقط میخواست به تایید بشنوه که قراره علاوه بر دیدن پسرک آبی و شیرینش اون مرد رو هم با موهای فر ریزش و رگهای برجسته ای که دلیل مرگش بودن رو ببینه..
حتى شنیدن صدای بم مرد هم دلیلی برای زندگی کردن جونگکوک می شد؛ چون جوری که اون مرد رو میخواست هیچ وقت هیچ چیز رو نخواسته بود...
_مثل همیشه توی اتاقشه..
کت بلند و خاکستری رنگش رو از تنش خارج کرد و با آویزون کردن روی رگال دمپایی ابری خاکستری رنگ رو پاش کرد از معدود رنگهای متفاوتی بود که توی خونه ی اون مرد پیدا میشد...
اون مرد عاشق آبی بود و کاری کرده بود که اطرافیانش هم عاشق این رنگ بشن
Part²🥂🪷
جه هیون متعجب به چرخ ماشینی که با سرعت ازش دور میشد
خیره شد و در حالیکه از قطرات بارانی که قسمتی از کتش رو خیس کرده بودن گله میکرد غرید..
_چهطوری میتونه از کوچکترین چیز هم لذت ببره..؟!
شونه ای بالا انداخت و دستش رو برای گرفتن تاکسی دراز کرد، فردا روز استراحتش بود و بالاخره میتونست به قراری که مدتها منتظرش بود برسه...
جلوی ویلای نیمه لوکسی پارک کرد و از دیدن چراغ های خاموشش که تنها نور ضعیف آبی رنگ از هالوژنها فضای تاریک ویلا رو روشن کرده بود نیشخندی زد و بعد از برداشتن جعبه ی آبنبات های آبی رنگ از ماشین خارج شد..
شدت ریزش باران کم شده بود اما همچنان نم نم میبارید اما همون هم برای پهن تر کردن لبخند جونگکوک کافی بود...
زنگ در رو فشرد و ثانیه ای بعد در با تیکی باز شد.. نفس عمیقی کشید و موهای نیمه خیسش رو مرتب کرد می دونست که الان حالت گرفتن و شاید هم کمی شلخته به نظر برسن...
_فقط آروم باش جونگکوک باشه..؟!
نفس عمیق دیگه ای کشید و با باز کردن در و قدم زدن روی سنگ فرشها کمی از استرسش رو کم کرد نمیفهمید چرا بعد از گذشت این همه سال هنوز عادت نکرده بود و حتی قدم زدن در هوایی که اون مرد درش نفس میکشید میتونست تا این حد روش تاثیر بذاره و کاری کنه ضربان قلبش حتی گوش خودش رو هم کر کنه...؟!
با گذشتن از سنگ فرشها در خونه باز شد و جونگکوک از دیدن پسر دوست داشتنیش که میون اون لباسهای سفید شبیه فرشته ها دیده میشد به قدمهاش سرعت داد و آغوشش رو برای جسم لاغرش از هم باز کرد..
_آبنبات آبی...!
پسر با خوشحالی آغوش مرد رو پذیرفت و عطر شیرینش رو وارد ریه هاش کرد عجیب بود که هر بار این مرد رو میدید احساس زنده بودن میکرد انگار جونگکوک ساخته شده بود تا آرامش بده.. جونگکوک بسته ی آبنباتهای بلوبری رو مقابل پسر گرفت و بعد از دیدن برق زیبای نگاهش دستش رو دور کمرش حلقه کرد و با هم وارد خونه ی نیمه تاریک شدن...
_پدرت خونه است..؟!
سوال بی ربطی پرسیده بود وقتی که تمام خونه بوی اون مرد رو می داد و چراغهای خاموش خونه خبر از حضورش میدادن...
انگار که فقط میخواست به تایید بشنوه که قراره علاوه بر دیدن پسرک آبی و شیرینش اون مرد رو هم با موهای فر ریزش و رگهای برجسته ای که دلیل مرگش بودن رو ببینه..
حتى شنیدن صدای بم مرد هم دلیلی برای زندگی کردن جونگکوک می شد؛ چون جوری که اون مرد رو میخواست هیچ وقت هیچ چیز رو نخواسته بود...
_مثل همیشه توی اتاقشه..
کت بلند و خاکستری رنگش رو از تنش خارج کرد و با آویزون کردن روی رگال دمپایی ابری خاکستری رنگ رو پاش کرد از معدود رنگهای متفاوتی بود که توی خونه ی اون مرد پیدا میشد...
اون مرد عاشق آبی بود و کاری کرده بود که اطرافیانش هم عاشق این رنگ بشن
۱۳.۹k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳