Sweet Dream...✨🌚🌧️
Sweet Dream...✨🌚🌧️
Part³🥂🪷
اون مرد عاشق آبی بود و کاری کرده بود که اطرافیانش هم عاشق این رنگ بشن و ناخودآگاه از اون رنگ توی زندگیشون استفاده کنن، مثل علاقه ی پسرکش به آبی یا جونگکوکی که چند ماه در میون رنگ موهاش رو به آبی در میاورد به امید اینکه چشم های اون مرد چند دقیقه بیشتر از حالت عادی خیره ی صورتش بشه...
_خوبه اگه گم شد نیاز نیست دنبالش بگردیم، احتمالا بین پرونده هاش خفه شده..
یونجون خنده ای کرد و دست مرد مهربون مقابلش رو فشار ریزی داد... با اینکه فقط دو روز ندیده بودش اما عجیب دلتنگ بود و شاید بخش عظیمی از این دلتنگی بر میگشت به وابستگی شدیدی که به این مرد و حضورش داشت؛ مردی که بیشتر از پدر خودش بهش محبت و توجه میکرد..
_کاپوچینو یا نسکافه...؟!
جونگکوک که به در بسته ی قهوه ای رنگ اتاق مرد زل زده بود با این سوال یونجون نگاهش رو سمتش برگردوند و به تای ابروش رو بالا نداخت..
_به نظرت انتخابم کدومه...؟
_معلومه که کاپوچینو..
سری تکون داد و دوباره به در بسته ی اتاق زل زد حتی ارزش این رو نداشت که از اتاق خارج بشه و بهش سلام بکنه...؟! این قدر اون پرونده های لعنتی مهم بودن که پسرش رو تنها میذاشت و خودش رو داخل اون اتاق لعنتی حبس میکرد..؟!
_هیچ وقت نتونستم درست بشناسمت کیم تهیونگ...
با قرار گرفتن ماگ مورد علاقه اش مقابلش سرش رو بالا آورد و لبخند تشکر آمیزی به پسر زیبای مقابلش زد واقعا سفید بهش میومد..
مقداری از کاپوچینوش رو نوشید و راضی از طعم فوق العاده اش نگاهش رو اطراف خونه چرخوند بوی غم و تنهایی میداد...
_امروز سرت خیلی شلوغ بود..؟
جونگکوک با این سوال پسر خمیازه ای کشید و قبل از جواب دادنش صدای باز شدن در نگاهش رو دوباره درگیر در قهوه ای رنگی کرد که حالا باز شده بود و تصویر مردی با پیپ بین لبش رو نشون میداد...
_سلام..
تهیونگ از دیدن جونگکوک سری تکون داد و موهای نیمه فرش رو که جلوی دیدش رو گرفته بودن با کش دور مچش به سمت بالا هدایت کرد و بست...
داشتن کلافه کننده میشدن و همین روزها بود که از شرشون خلاص بشه.. بوی کاپوچینو داخل فضای خونه پیچیده بود و در حالیکه سمت آشپزخونه قدم بر میداشت چینی به بینیش داد و دستی به گردن دردمندش کشید... جونگکوک تمام حرکاتش رو زیر نظر داشت و از دیدنش داخل اون تی شرت سفید رنگ و شلوارک کرم رنگ بدجور بی طاقت شده بود.. این روزها کنترل کردن خودش سخت و غیر قابل انجام به نظر می رسید..
_الان بوی اون نوشیدنی بدمزه اش که طعم زهرمار میده داخل خونه می پیچه...
_صدات رو میشنوم..
جونگکوک شونه ای بالا انداخت با اینکه میدونست مرد نمی بینه...
_گفتم که بشنوی..
صدایی نیومد و لحظه ای بعد تهیونگ در حالیکه با چای سبز مورد علاقه اش و پیپی که همچنان بین لبهاش بود...
Part³🥂🪷
اون مرد عاشق آبی بود و کاری کرده بود که اطرافیانش هم عاشق این رنگ بشن و ناخودآگاه از اون رنگ توی زندگیشون استفاده کنن، مثل علاقه ی پسرکش به آبی یا جونگکوکی که چند ماه در میون رنگ موهاش رو به آبی در میاورد به امید اینکه چشم های اون مرد چند دقیقه بیشتر از حالت عادی خیره ی صورتش بشه...
_خوبه اگه گم شد نیاز نیست دنبالش بگردیم، احتمالا بین پرونده هاش خفه شده..
یونجون خنده ای کرد و دست مرد مهربون مقابلش رو فشار ریزی داد... با اینکه فقط دو روز ندیده بودش اما عجیب دلتنگ بود و شاید بخش عظیمی از این دلتنگی بر میگشت به وابستگی شدیدی که به این مرد و حضورش داشت؛ مردی که بیشتر از پدر خودش بهش محبت و توجه میکرد..
_کاپوچینو یا نسکافه...؟!
جونگکوک که به در بسته ی قهوه ای رنگ اتاق مرد زل زده بود با این سوال یونجون نگاهش رو سمتش برگردوند و به تای ابروش رو بالا نداخت..
_به نظرت انتخابم کدومه...؟
_معلومه که کاپوچینو..
سری تکون داد و دوباره به در بسته ی اتاق زل زد حتی ارزش این رو نداشت که از اتاق خارج بشه و بهش سلام بکنه...؟! این قدر اون پرونده های لعنتی مهم بودن که پسرش رو تنها میذاشت و خودش رو داخل اون اتاق لعنتی حبس میکرد..؟!
_هیچ وقت نتونستم درست بشناسمت کیم تهیونگ...
با قرار گرفتن ماگ مورد علاقه اش مقابلش سرش رو بالا آورد و لبخند تشکر آمیزی به پسر زیبای مقابلش زد واقعا سفید بهش میومد..
مقداری از کاپوچینوش رو نوشید و راضی از طعم فوق العاده اش نگاهش رو اطراف خونه چرخوند بوی غم و تنهایی میداد...
_امروز سرت خیلی شلوغ بود..؟
جونگکوک با این سوال پسر خمیازه ای کشید و قبل از جواب دادنش صدای باز شدن در نگاهش رو دوباره درگیر در قهوه ای رنگی کرد که حالا باز شده بود و تصویر مردی با پیپ بین لبش رو نشون میداد...
_سلام..
تهیونگ از دیدن جونگکوک سری تکون داد و موهای نیمه فرش رو که جلوی دیدش رو گرفته بودن با کش دور مچش به سمت بالا هدایت کرد و بست...
داشتن کلافه کننده میشدن و همین روزها بود که از شرشون خلاص بشه.. بوی کاپوچینو داخل فضای خونه پیچیده بود و در حالیکه سمت آشپزخونه قدم بر میداشت چینی به بینیش داد و دستی به گردن دردمندش کشید... جونگکوک تمام حرکاتش رو زیر نظر داشت و از دیدنش داخل اون تی شرت سفید رنگ و شلوارک کرم رنگ بدجور بی طاقت شده بود.. این روزها کنترل کردن خودش سخت و غیر قابل انجام به نظر می رسید..
_الان بوی اون نوشیدنی بدمزه اش که طعم زهرمار میده داخل خونه می پیچه...
_صدات رو میشنوم..
جونگکوک شونه ای بالا انداخت با اینکه میدونست مرد نمی بینه...
_گفتم که بشنوی..
صدایی نیومد و لحظه ای بعد تهیونگ در حالیکه با چای سبز مورد علاقه اش و پیپی که همچنان بین لبهاش بود...
۱۳.۸k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳