کتابدردسرساز

#کتاب_دردسر_ساز

#پارت_13


یهو یاد عموم و زن عموم افتادم..

اونا بچه دار نمیشدن! وقتی پدر مادرمونو از دست دادیم اونا مراقب ما بودن و شبیه پدرو مادرم بودن برامون!

زنگ زدم به عموم: یک بوق ! دو بوق ! سه بوق

مشترک مورد نظر دردسترس نمیباشد‌.

زنگ زدم به زن عموم:((خاموش میباشد))

نگران شدم ! تو فکر بودم که مرلین گفت:((مامان بابای من معلوم نیس کجان بعد تو نگران عمو و زن عموتی؟!

-مرلین بفهم اگر اون روح تونسته به مامان بابای تو اسیب برسونه حتماََ به اونا هم میتونه اسیب برسونه!

دیگه چیزی نگفتیم.نشستم پیش ارسلان. تو فکر بود.تو این وضع این چش شده واقعا نگرانش بودم.
دیدگاه ها (۱)

#کتاب_دردسر_ساز#پارت_14مرلین هم یا گریه میکرد یا میخوابید تو...

#کتاب_دردسر_ساز#پارت_12نوشته بود...((خودتون خواستین)) :)...

#کتاب_دردسر_ساز #پارت_11واقعا نمیدونستم چی بگم...یکی از پایس...

اولیم مافیایی که منو بازی داد. پارت۳۱

پارت ۷ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط