part
part ³¹
و اون تصمیم....
داخل اون اتاق رفتن بود
دستمو روی دستگیره گذاشتم
دوباره نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم
ا.ت: ولش کن
تهیونگ: او میبینم شیر شدی خانوم کوچولو، چقدر قوی شدی، تمرینی چیزی میکردین باهم؟ چندتا رابطه داشتین؟(خنده)
ا.ت: به تو هیچ ربطی نداره، بعدشم هیچوقت باهم رابطهای ندشتیم
حالا هم ولش کن
بجای اون منو زجر بده
جیمین: ا.ت، ن...نکن
ا.ت: من به اینا عادت دارم، تو داری نابود میشی چجوری بیخیال وایسم؟
+ ا....ا.ت
صدای مامانم بود
چشمای گردم پر از اشک شده بود
سرمو برگردوندم سمتش
دویدم سمتش و بغلش کردم
دستشو روی صورتم میکشید و از سر تا پام رو نکاه میکرد
+ حالت خوبه؟ بلایی سرت نیومده؟
ا.ت: من خوبم مامان، خوبم
تهیونگ: خب چندش بازیارو بس کنید برای من که فرقی نداره بیا اینجا
رفتم پیشش و....
گذشت
گذشت
۲ روز گذشت
۵ روز گذشت
۱ هفته گذشت
۳ هفته گذشت
هر روز
هممون رو شکنجه میداد
بجز مامانم
با مامانم هیچکاری نداشت
و این خوب بود
خیلی خوب بود
بیشترین شکنجه رو توی این مدت به جیمین داد
همش بهم میگفت اگه میدونستی این چیکار میکرد دلت براش نمیسوخت
اما من باور نمیکردم
چون جیمین همیشه دوستم داشت
ولی باید آرزوی پدر شدنش را با خودش...
به گور ببره
چون قرار نیست زنده از اینجا بیرون بریم
ولی اگه....
اون حرف حقیقت باشه چی؟
اگه واقعا جیمین کاری کرده باشه چی؟
کاری مثل
خیانت...
اه نه نه نه
اون خیانت نمیکنه
اونم منو دوست داره مگه نه؟
اره دوستم داره دوستم داره
اما
به اندازهی من؟
به اندازهای که من دوستش دارم دوستم داره؟
---
و اون تصمیم....
داخل اون اتاق رفتن بود
دستمو روی دستگیره گذاشتم
دوباره نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم
ا.ت: ولش کن
تهیونگ: او میبینم شیر شدی خانوم کوچولو، چقدر قوی شدی، تمرینی چیزی میکردین باهم؟ چندتا رابطه داشتین؟(خنده)
ا.ت: به تو هیچ ربطی نداره، بعدشم هیچوقت باهم رابطهای ندشتیم
حالا هم ولش کن
بجای اون منو زجر بده
جیمین: ا.ت، ن...نکن
ا.ت: من به اینا عادت دارم، تو داری نابود میشی چجوری بیخیال وایسم؟
+ ا....ا.ت
صدای مامانم بود
چشمای گردم پر از اشک شده بود
سرمو برگردوندم سمتش
دویدم سمتش و بغلش کردم
دستشو روی صورتم میکشید و از سر تا پام رو نکاه میکرد
+ حالت خوبه؟ بلایی سرت نیومده؟
ا.ت: من خوبم مامان، خوبم
تهیونگ: خب چندش بازیارو بس کنید برای من که فرقی نداره بیا اینجا
رفتم پیشش و....
گذشت
گذشت
۲ روز گذشت
۵ روز گذشت
۱ هفته گذشت
۳ هفته گذشت
هر روز
هممون رو شکنجه میداد
بجز مامانم
با مامانم هیچکاری نداشت
و این خوب بود
خیلی خوب بود
بیشترین شکنجه رو توی این مدت به جیمین داد
همش بهم میگفت اگه میدونستی این چیکار میکرد دلت براش نمیسوخت
اما من باور نمیکردم
چون جیمین همیشه دوستم داشت
ولی باید آرزوی پدر شدنش را با خودش...
به گور ببره
چون قرار نیست زنده از اینجا بیرون بریم
ولی اگه....
اون حرف حقیقت باشه چی؟
اگه واقعا جیمین کاری کرده باشه چی؟
کاری مثل
خیانت...
اه نه نه نه
اون خیانت نمیکنه
اونم منو دوست داره مگه نه؟
اره دوستم داره دوستم داره
اما
به اندازهی من؟
به اندازهای که من دوستش دارم دوستم داره؟
---
- ۳۳۳
- ۲۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط