part
part ³⁰
تهیونگ: اه من چمیدونم؟ لابد اون دوده زیادی روشون تاثیر گذاشته
دیگه ساکت شدم
تقریبا خیالم راحت شده بود
منو برد سمت یه اتاق
منو گذاشت روی تخت و خودش تیشرتشو در اورد
ا.ت: چ...چیکار میکنی؟
تهیونگ: زبون درازی کردی، قوانینمونو یادت نیست؟
اه باز بحث قوانین مسخره رو اورد وسط
بعد ۴ سال چجوری یادم باشه اخه؟
الان....میخواد چه غلطی کنه....
نه نه نه نه
لعنتی دست و پاهامم هنوز باز نکرده
تهیونگ: فکر فرار به ذهنت نخوره، هرجایی بری من پیدات میکنم، درضمن به اون شوهر احمقت بگو میتونست مافیا بودن منو لو بده که اوضاع منو بدتر کنه، البته فکر نکنم دیگه بتونید همو ببینید(خنده)
بعد چند ثانیه اومد روم خیمه زد و.....(اسمات)
[فردا ۸ صبح]
ویو ا.ت
صبح با درد شدیدی بیدار شدم
اولش یکم دورمو انالیز کردم
هنوزم توی اون اتاق لعنتی بودم
دیشب که اون اشغال برای بار دوم بهم تجـ*ـاوز کرد
از بس گریه کردم خوابم برد
سرم تیر میکشید و بدنم به شدت درد میکرد
کنجکاوم که به بقیه چیکار کرده
با زور الهی از جام بلند شدم
لباسامو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون
صدای داد های بلندی میشنیدم
دنبال صدا رفتم و به همون اتاق قبلی رسیدم
گوشمو روی در گذاشتم
صدای داد جیمین بود
از زیر در نگاه کردم
میتونستم ببینم که تهیونگ یچیزی دستشه و روی شکم جیمین میکشه
یکم چشمامو اوردم پایین تر
و اون....چاقو بود...
مثل اینکه چاقوی داغ بود چون یهسری از لبه هاش سیاه بود
یه نفس عمیق کشیدم
نمیدونم تصمیمم درست بود یا نه
اما برام اهمیتی نداشت
و اون تصمیم....
---
تهیونگ: اه من چمیدونم؟ لابد اون دوده زیادی روشون تاثیر گذاشته
دیگه ساکت شدم
تقریبا خیالم راحت شده بود
منو برد سمت یه اتاق
منو گذاشت روی تخت و خودش تیشرتشو در اورد
ا.ت: چ...چیکار میکنی؟
تهیونگ: زبون درازی کردی، قوانینمونو یادت نیست؟
اه باز بحث قوانین مسخره رو اورد وسط
بعد ۴ سال چجوری یادم باشه اخه؟
الان....میخواد چه غلطی کنه....
نه نه نه نه
لعنتی دست و پاهامم هنوز باز نکرده
تهیونگ: فکر فرار به ذهنت نخوره، هرجایی بری من پیدات میکنم، درضمن به اون شوهر احمقت بگو میتونست مافیا بودن منو لو بده که اوضاع منو بدتر کنه، البته فکر نکنم دیگه بتونید همو ببینید(خنده)
بعد چند ثانیه اومد روم خیمه زد و.....(اسمات)
[فردا ۸ صبح]
ویو ا.ت
صبح با درد شدیدی بیدار شدم
اولش یکم دورمو انالیز کردم
هنوزم توی اون اتاق لعنتی بودم
دیشب که اون اشغال برای بار دوم بهم تجـ*ـاوز کرد
از بس گریه کردم خوابم برد
سرم تیر میکشید و بدنم به شدت درد میکرد
کنجکاوم که به بقیه چیکار کرده
با زور الهی از جام بلند شدم
لباسامو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون
صدای داد های بلندی میشنیدم
دنبال صدا رفتم و به همون اتاق قبلی رسیدم
گوشمو روی در گذاشتم
صدای داد جیمین بود
از زیر در نگاه کردم
میتونستم ببینم که تهیونگ یچیزی دستشه و روی شکم جیمین میکشه
یکم چشمامو اوردم پایین تر
و اون....چاقو بود...
مثل اینکه چاقوی داغ بود چون یهسری از لبه هاش سیاه بود
یه نفس عمیق کشیدم
نمیدونم تصمیمم درست بود یا نه
اما برام اهمیتی نداشت
و اون تصمیم....
---
- ۱۵۰
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط