قسمت ۱
قسمت ۱
امیر"
_سلام
ازقدیم گفتن جواب سلام واجبه هاااا..
_باشه جواب نده.
_من امیرم،2ساله که اینجام25سالمه ومعماری خوندم.
_تونمیخوای چیزی بگی؟!
_بابامن هرسری میام پیشت مثه طوطی حرف میزنم اماتوهیچ عکس العملی ازخودت نشون نمیدی نکنه ازمن خوشت نمیاد.
اینوکه گفتم نگاهی بهم کرد.لبخندی زدم وگفتم:ای ناقلا...میدونستم توهم ازمن خوشت میاداخه نکه همه دختراعاشقمن...
هیچ حرفی نمیزد.سکوت کرده بودوفقط به یه جاخیره شده بود.یه سالی هس که اینجاست ازپرستارااسمش روپرسیدم اسمش نازنینه.دخترخیلی قشنگیه.یه دخترباپوست سفیدوموهایی قهوه ای روشن وچشمایی سبز.یه جاذبه ای داره که باعث میشه هرلحظه دلم بخوادبیام سمتش ولی هردفعه اون سکوت میکنه.به احتمال زیاداین حرف نزدن وگوشه گیریش به خاطربیماریشه.ماهردومون سرطان خون داریم.من2سال ونازنین1سال.مادرش فوت کرده وپدرش هرروزمیادبه دیدن دخترش اماناامیدوغمگین ترازروزقبل برمیگرده.یه داداش بزرگ ترازخودش داره به اسم نیما.باهاش چندباری حرف زدم. تقریباهمسن منه وازدواج کرده.نازنین هم24سالشه وداروسازی خونده وپدرش یه داروخونه براش بازکرده ولی قسمت نشده ازش استفاده کنه.من امیرم25سالمه مهندس معماری یه شرکت کوچیک هم واسه خودم دارم.پدرومادرم فوت کردن یه برادربزرگترازخودم به اسم امین ویه خواهرکوچکترازخودم به اسم هستی دارم.امین وکیله وسه ساله که باغزل ازدواج کرده هستی هم داره نقشه کشی میخونه.
نازنین ازجاش بلندشد.بانگاهم دنبالش کردم رفت سمت باغچه بیمارستان.روی دوپاش نشست دیدم داره به یه چیزی نگاه میکنه رفتم کنارش دیدم داره به یه پرنده ای که زخمی شده نگاه میکنه.پرنده روگرفت توی دستش وبال زخمیشوبازکرد. ازچشاش اشک میومدچقددلش نازک بود.نمیدونم چراولی ازدیدن این حالتش خیلی ناراحت شدم.پرنده روگرفتم تودستم سرنازنین پایین بود.
_منونگاه کن...
هنوزم سرش پایین بود.این دفعه محکم ترگفتم:منونگاه کن.
آروم سرش روآوردبالا.اشکاشوباانگشت شصتم پاک کردم لبخندی زدم وگفتم:دیگه نبینم گریه کنی باشه؟
جوابی ندادفقط باچشمای معصومش زل زده بودبه چشمام.دوباره گفتم:باشه؟!
سرش روبه بالاوپایین تکون داد.
_خب حالابریم این پرنده کوچولورودرمون کنیم
به سمت ساختمون حرکت کردم حس کردم که اونم داره دنبالم میاد.تقریبابیشترپرستاراودکتراوبیمارامنوبه خاطرپررویی وشیطنتم میشناسن.میدونم یه پسر25ساله بایدسرسنگین ومتین باشه ولی ازاونجایی که من زیادی پروام به این چیزااهمیت نمیدم.
ازپرستاربخش وسایل درمان لازم روگرفتم ویه گوشه نشستیم ومشغول درمان پرنده شدیم.تواین مدت همه حواس نازنین به پرنده بود.وقتی کارم تموم شدآروم گذاشتم تودستش.نگاهی کردولبخندی بهم زد.ناامیدی توچشماش موج میزد انگاری خسته شده بودودلش نمیخواست ادامه بده همه اینارومیشدازچشماش خوند.دلم میخواست کمکش کنم بهش امیدبدم که همه چی درست میشه اون خوب میشه.پاکی نگاهش...معصومیتش...دل مهربونش ودیدن ناراحتی خانوادش همه ایناباعث شدتا مصمم تربشم برای کمک کردنش.اون بایدخوب شه بخاطرخودش...پدرش...برادرش...
برای همین ازاون روزتصمیم گرفتم که کنارش باشم وبهش امیدبدم اول ازهمه بایدکاری کنم که روحیش خوب شه وازاین حالت افسردگی بیادبیرون.اینجایه بیمارستان خصوصی بودوتعدادبیمارای سرطانی زیادنبود.البته تواین بیمارستان.
تواتاقم بودم وداشتم به این فکرمیکردم که چیکارکنم که نازنین ازاون حالت بیادبیرون.
هواابری بودولی بهاری.مدل اتاقم روخودم درستش کردم هیچ وقت دلم نمیخواس حس کنم که توبیمارستانم.اتاقم بزرگ بودبه اندازه ای که یه تخت وسط اتاق یه دست مبل راحتی یه گوشه که گیتارمشکی رنگم رویکی ازمبلابود.یه تلویزیون ال سی دی کوچیک که به دیواروصل بودو یه در که بهتوالت وحموم راه داشت.
یهوبه فکرم رسیدکه تابه حال اتاقش روندیدم.چه خوب میشه اگه اتاق اونم درست کنم.
هستی توی طراحی دکوراستعدادخیلی خوبی داشت وسلیقش هم خیلی خوب بود.ساعت پنج ساعت ملاقات بود.امین وهستی وغزل وسعیدبهترین دوستم هرروزبهم سرمیزدن.توی چشماشون ناراحتی موج میزداماهمیشه میخندیدن که من حس نکنم.برام این بیماری مهم نبوداگه قراره خوب شم خداکاری میکنه که خوب شم ولی اگه قراره برم بهترین دکتراهم باشه بازمیرم برای همین دلم میخوادازلحظه لحظه زندگیم استفاده کنم اگه دست خودم بودتوی بیمارستانم نمیموندم.تااومدن بقیه نیم ساعت مونده بودبرای همین گیتارم روبرداشتم ورفتم سمت اتاق نازنین دلم میخواست بدونم الان چیکارمیکنه هرچندکه میشه حدس زد.اتاق من110بودواتاق نازنین115فاصله زیادی هم باهم نداشتیم.دراتاق روزدم ولی جوابی نشنیدم.آروم دروبازکردم سرموبردم داخل.دیدم نشسته روتختش وداره بیرون رونگاه میکنه.
_سلام.میتونم بیام تو.
نگاهی کردبهم اماجوابی ندادودوباره به همونجانگاه کرد.رفتم داخل یه صندلی کنارتخ
امیر"
_سلام
ازقدیم گفتن جواب سلام واجبه هاااا..
_باشه جواب نده.
_من امیرم،2ساله که اینجام25سالمه ومعماری خوندم.
_تونمیخوای چیزی بگی؟!
_بابامن هرسری میام پیشت مثه طوطی حرف میزنم اماتوهیچ عکس العملی ازخودت نشون نمیدی نکنه ازمن خوشت نمیاد.
اینوکه گفتم نگاهی بهم کرد.لبخندی زدم وگفتم:ای ناقلا...میدونستم توهم ازمن خوشت میاداخه نکه همه دختراعاشقمن...
هیچ حرفی نمیزد.سکوت کرده بودوفقط به یه جاخیره شده بود.یه سالی هس که اینجاست ازپرستارااسمش روپرسیدم اسمش نازنینه.دخترخیلی قشنگیه.یه دخترباپوست سفیدوموهایی قهوه ای روشن وچشمایی سبز.یه جاذبه ای داره که باعث میشه هرلحظه دلم بخوادبیام سمتش ولی هردفعه اون سکوت میکنه.به احتمال زیاداین حرف نزدن وگوشه گیریش به خاطربیماریشه.ماهردومون سرطان خون داریم.من2سال ونازنین1سال.مادرش فوت کرده وپدرش هرروزمیادبه دیدن دخترش اماناامیدوغمگین ترازروزقبل برمیگرده.یه داداش بزرگ ترازخودش داره به اسم نیما.باهاش چندباری حرف زدم. تقریباهمسن منه وازدواج کرده.نازنین هم24سالشه وداروسازی خونده وپدرش یه داروخونه براش بازکرده ولی قسمت نشده ازش استفاده کنه.من امیرم25سالمه مهندس معماری یه شرکت کوچیک هم واسه خودم دارم.پدرومادرم فوت کردن یه برادربزرگترازخودم به اسم امین ویه خواهرکوچکترازخودم به اسم هستی دارم.امین وکیله وسه ساله که باغزل ازدواج کرده هستی هم داره نقشه کشی میخونه.
نازنین ازجاش بلندشد.بانگاهم دنبالش کردم رفت سمت باغچه بیمارستان.روی دوپاش نشست دیدم داره به یه چیزی نگاه میکنه رفتم کنارش دیدم داره به یه پرنده ای که زخمی شده نگاه میکنه.پرنده روگرفت توی دستش وبال زخمیشوبازکرد. ازچشاش اشک میومدچقددلش نازک بود.نمیدونم چراولی ازدیدن این حالتش خیلی ناراحت شدم.پرنده روگرفتم تودستم سرنازنین پایین بود.
_منونگاه کن...
هنوزم سرش پایین بود.این دفعه محکم ترگفتم:منونگاه کن.
آروم سرش روآوردبالا.اشکاشوباانگشت شصتم پاک کردم لبخندی زدم وگفتم:دیگه نبینم گریه کنی باشه؟
جوابی ندادفقط باچشمای معصومش زل زده بودبه چشمام.دوباره گفتم:باشه؟!
سرش روبه بالاوپایین تکون داد.
_خب حالابریم این پرنده کوچولورودرمون کنیم
به سمت ساختمون حرکت کردم حس کردم که اونم داره دنبالم میاد.تقریبابیشترپرستاراودکتراوبیمارامنوبه خاطرپررویی وشیطنتم میشناسن.میدونم یه پسر25ساله بایدسرسنگین ومتین باشه ولی ازاونجایی که من زیادی پروام به این چیزااهمیت نمیدم.
ازپرستاربخش وسایل درمان لازم روگرفتم ویه گوشه نشستیم ومشغول درمان پرنده شدیم.تواین مدت همه حواس نازنین به پرنده بود.وقتی کارم تموم شدآروم گذاشتم تودستش.نگاهی کردولبخندی بهم زد.ناامیدی توچشماش موج میزد انگاری خسته شده بودودلش نمیخواست ادامه بده همه اینارومیشدازچشماش خوند.دلم میخواست کمکش کنم بهش امیدبدم که همه چی درست میشه اون خوب میشه.پاکی نگاهش...معصومیتش...دل مهربونش ودیدن ناراحتی خانوادش همه ایناباعث شدتا مصمم تربشم برای کمک کردنش.اون بایدخوب شه بخاطرخودش...پدرش...برادرش...
برای همین ازاون روزتصمیم گرفتم که کنارش باشم وبهش امیدبدم اول ازهمه بایدکاری کنم که روحیش خوب شه وازاین حالت افسردگی بیادبیرون.اینجایه بیمارستان خصوصی بودوتعدادبیمارای سرطانی زیادنبود.البته تواین بیمارستان.
تواتاقم بودم وداشتم به این فکرمیکردم که چیکارکنم که نازنین ازاون حالت بیادبیرون.
هواابری بودولی بهاری.مدل اتاقم روخودم درستش کردم هیچ وقت دلم نمیخواس حس کنم که توبیمارستانم.اتاقم بزرگ بودبه اندازه ای که یه تخت وسط اتاق یه دست مبل راحتی یه گوشه که گیتارمشکی رنگم رویکی ازمبلابود.یه تلویزیون ال سی دی کوچیک که به دیواروصل بودو یه در که بهتوالت وحموم راه داشت.
یهوبه فکرم رسیدکه تابه حال اتاقش روندیدم.چه خوب میشه اگه اتاق اونم درست کنم.
هستی توی طراحی دکوراستعدادخیلی خوبی داشت وسلیقش هم خیلی خوب بود.ساعت پنج ساعت ملاقات بود.امین وهستی وغزل وسعیدبهترین دوستم هرروزبهم سرمیزدن.توی چشماشون ناراحتی موج میزداماهمیشه میخندیدن که من حس نکنم.برام این بیماری مهم نبوداگه قراره خوب شم خداکاری میکنه که خوب شم ولی اگه قراره برم بهترین دکتراهم باشه بازمیرم برای همین دلم میخوادازلحظه لحظه زندگیم استفاده کنم اگه دست خودم بودتوی بیمارستانم نمیموندم.تااومدن بقیه نیم ساعت مونده بودبرای همین گیتارم روبرداشتم ورفتم سمت اتاق نازنین دلم میخواست بدونم الان چیکارمیکنه هرچندکه میشه حدس زد.اتاق من110بودواتاق نازنین115فاصله زیادی هم باهم نداشتیم.دراتاق روزدم ولی جوابی نشنیدم.آروم دروبازکردم سرموبردم داخل.دیدم نشسته روتختش وداره بیرون رونگاه میکنه.
_سلام.میتونم بیام تو.
نگاهی کردبهم اماجوابی ندادودوباره به همونجانگاه کرد.رفتم داخل یه صندلی کنارتخ
۱۰۷.۲k
۱۶ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.