قسمت ۴
قسمت ۴
.
هستی:به توچه من دوس دارم باعسلم اینجوری بحرفم.
_لووووووس.بروکنارببینم.
هستی روکنارزدم وبچه روگرفتم بغلم.قبل ازاین که به دنیابیاداسمش روانتخاب کرده بودن وحالااین دخترخانم شده بودعسل ما.عسل ترکیبی ازغزل وامین بود.آدم دلش میخواس بخورش.
هستی:همش دست تو بزارماهم ببینیمش.
_عسل گفت نمیخوادتوروببینه مگه نه عسل؟
هستی:نخیرم.
_بله هم.
هستی:اااااداداش نگاش کن.یه چی بهش بگودیگه
امین:امیراذیتش نکن.
_به من چه داداش دخترت خودش گفت.
هستی:اون که زبون نداره.
_دل که داره.
هستی:بدش به من.
_اصلابیابگیر.(قبل ازاینکه هستی بیاداروم دم گوش عسل گفتم )عموجون رفتی بغلش گریه کن باشه؟
هستی:چی داری میگی دم گوشش؟
_خصوصیه بین من وعسل مگه نه عمو؟
هستی عسل روازبغلم گرفت.عسل تارفت بغل هستی شروع کردگریه کردن.اروم ویواشکی میخندیدم.
امین عسل روازبغلش گرفت وگذاشت بغل مامانش.عسلم اروم شد.هستی تادیددارم میخندم باعصبانیت گفت:واسه چی میخندی؟
خودموجمع وجورکردم وخندم وقورت دادم وگفتم:هیچی خندیدن هم جرمه؟
چشاشوریزکردوموشکافانه نگام کردوگفت:توبهش گفتی نه؟
_به کی؟چی گفتم؟
هستی:کوچه علی چپ بن بسته.
_جدی؟من شنیدم بزرگراه زدن.
این دفه عصبانی ترشدوافتادبه جونم.زورش بهم نمیرسدمن ازخودم محافظت میکردم واونم سعی میکردکه بادستای ظریفش منوبزنه من میخندیدم واون بیشترعصبانی میشد.بهاروامین درحالیکه میخندیدن اومدن تاماروجداکنن.
امین:بچه شدین باز؟صداتون کل بیمارستانوگرفته الان هممون روپرت میکنن بیرون.
ولی مثه اینکه هستی گوشش بدهکاراین حرفانبودوبه کارخودش ادامه داد.پرستاباعصبانیت وارداتاق شدوگفت:اینجاچخبره؟کل بیمارستانوگذاشتین روسرتون.بریدبیرون.
هستی ازروم کناررفت.لباسم رودرست کردم وروبه هستی گفتم:خیالت راحت شد؟
هستی:همش تقصیرتو.
_خیلی پرویی.
پرستارعصبانی ترازقبل:بیرووووون...
بادادپرستارگریه عسل هم دراومد.
_یواش خانم ترسوندی بچه رو.خیلی خب میریم چرادادمیزنی؟
خانمه که معلوم بودپشیمون شده این دفه اروم ترگفت لطفاهرچه سریع تربرین بیرون.
به سعیدونازنین خبردادم.به پندارم زنگ زدم ولی گوشیشوجواب نداد
بعدازظهرهمون روزسعیدونازنین ونیماورهاهم بایه دسته گل اومدن.باهستی سرعسل کلی کل کل میکردیم وبقیه هم به مامیخندیدن.ازپندارهنوزم خبری نبود.روزبعدغزل مرخص شدوهمه باهم رفتیم خونه امین.
بله...بالاخره ماهم عموشدیم.هرروزی که میگذشت زندگی برام شیرین ترمیشد.خودم روروی ابرامیدیدم.عاشق نازنین بودم واونم دوسم داشت.دیگه بیشترازاین چی میخواستم؟!خدایاهرچقدربگم شکرکم گفتم نوکرتم خدا این خوشی رو،این خوشبختی روازم نگیر قول میدم قدرشوبدونم.
&&&&&&&&
سعید:امیر؟
_هوم؟!
سعید:هوم وکوفت،هوم وزهرمار.بایدبگی جانم سعیدجان.
پقی زدم زیرخنده وگفتم:آخه توآدمی؟
سعید:پ ن پ توآدمی.
_صددرصد.
سعید:خیلی خب باباآدم ازپندارخبرنداری؟یه هفتس نیومده شرکت.
_نه والا.هرچی زنگ میزنم به گوشیش جواب نمیده.
سعید:نکنه خدایی نکرده اتفاقی واسش افتاده باشه.
_خدانکنه.امروزبعدشرکت میرم خونش.
سعید:میخوای منم بیام؟
_نه لازم نیس من میرم خبرشم بهت میدم.
سعید:ok
بعدازشرکت رفتم خونه پندار.زنگ روزدم.بعدازپنج دقیقه دروبازکرد.قیافش آشفته وموهاش بهم ریخته بود.
_سلام.
پنداربابی حوصلگی:سلام بیاتو
_این چه قیافه ایه؟
پندار:چشه مگه؟
_مثه اینکه ازتوآینه به خودت نگاه نکردی.باخورشیدقهرکردی که اینجااینقدتاریکه.
رفتم سمت پنجره وهمه پرده هاروکشیدم کناروبه غرغرای پندارم گوش ندادم.
_اینجازلزله اومده؟قبلناتمیزتربودی؟
پندار:امیراومدی اینجامثه پیرزناغرغرکنی؟
_اره...چون لازمه.پاشوبرویه دوش بگیربینم بوی گندت کل خونه روبرداشته.
پندارزیربغلش وپیرهنش روبوکرد.
پندار:وا من که بونمیدم.
_چرامیدی پاشو بدوبعدکارت دارم.
پندار:چیکارم داری؟
_برودوش بگیروبیاتابگم.
پندارازجاش بلندشدوگفت:اههه امیر...
_کوفت...
پندار:بی تربیت.
پنداررفت تادوش بگیره منم یکم اطراف روجمع وجورکردم وظرفای کثیف روگذاشتم توی ماشین ظرف شویی قهوه سازروهم به برق زدم.داشتم دوتاقهوه توی فنجون میریختم که پندارباموهای خیس وحوله کوچیکی روی دوشش اومدداخل سالن.فنجون قهوه روگرفتم طرفش وگفتم:حالاشدی پسرخوب.
فنجون روگرفت وهردوروی مبل نشستیم.
_خب میشنوم.
پندار:چی رو؟
_دلیل اینکه نمیای شرکت وجواب تلفنامون رونمیدی.
پندار:حوصله نداشتم.
_ااااا؟فک کردی شهرهرته؟اون شرکت قانون داره توهم وظیفته هرروزصبح بیای شرکت اگرم مشکل داشتی از رئیس شرکت که بنده میباشم مرخصی بگیر.
پندار:امیربیخیال شوجون داداش.
_پندارجداازشوخی بگوچی شده؟هفته پیش گفتی میری باپدرومادرت حرف بزنی خب چی شد؟
پندار:رفتم خونه بابام که ازسرکاراومد سرمیزناهار بهشون گفت
.
هستی:به توچه من دوس دارم باعسلم اینجوری بحرفم.
_لووووووس.بروکنارببینم.
هستی روکنارزدم وبچه روگرفتم بغلم.قبل ازاین که به دنیابیاداسمش روانتخاب کرده بودن وحالااین دخترخانم شده بودعسل ما.عسل ترکیبی ازغزل وامین بود.آدم دلش میخواس بخورش.
هستی:همش دست تو بزارماهم ببینیمش.
_عسل گفت نمیخوادتوروببینه مگه نه عسل؟
هستی:نخیرم.
_بله هم.
هستی:اااااداداش نگاش کن.یه چی بهش بگودیگه
امین:امیراذیتش نکن.
_به من چه داداش دخترت خودش گفت.
هستی:اون که زبون نداره.
_دل که داره.
هستی:بدش به من.
_اصلابیابگیر.(قبل ازاینکه هستی بیاداروم دم گوش عسل گفتم )عموجون رفتی بغلش گریه کن باشه؟
هستی:چی داری میگی دم گوشش؟
_خصوصیه بین من وعسل مگه نه عمو؟
هستی عسل روازبغلم گرفت.عسل تارفت بغل هستی شروع کردگریه کردن.اروم ویواشکی میخندیدم.
امین عسل روازبغلش گرفت وگذاشت بغل مامانش.عسلم اروم شد.هستی تادیددارم میخندم باعصبانیت گفت:واسه چی میخندی؟
خودموجمع وجورکردم وخندم وقورت دادم وگفتم:هیچی خندیدن هم جرمه؟
چشاشوریزکردوموشکافانه نگام کردوگفت:توبهش گفتی نه؟
_به کی؟چی گفتم؟
هستی:کوچه علی چپ بن بسته.
_جدی؟من شنیدم بزرگراه زدن.
این دفه عصبانی ترشدوافتادبه جونم.زورش بهم نمیرسدمن ازخودم محافظت میکردم واونم سعی میکردکه بادستای ظریفش منوبزنه من میخندیدم واون بیشترعصبانی میشد.بهاروامین درحالیکه میخندیدن اومدن تاماروجداکنن.
امین:بچه شدین باز؟صداتون کل بیمارستانوگرفته الان هممون روپرت میکنن بیرون.
ولی مثه اینکه هستی گوشش بدهکاراین حرفانبودوبه کارخودش ادامه داد.پرستاباعصبانیت وارداتاق شدوگفت:اینجاچخبره؟کل بیمارستانوگذاشتین روسرتون.بریدبیرون.
هستی ازروم کناررفت.لباسم رودرست کردم وروبه هستی گفتم:خیالت راحت شد؟
هستی:همش تقصیرتو.
_خیلی پرویی.
پرستارعصبانی ترازقبل:بیرووووون...
بادادپرستارگریه عسل هم دراومد.
_یواش خانم ترسوندی بچه رو.خیلی خب میریم چرادادمیزنی؟
خانمه که معلوم بودپشیمون شده این دفه اروم ترگفت لطفاهرچه سریع تربرین بیرون.
به سعیدونازنین خبردادم.به پندارم زنگ زدم ولی گوشیشوجواب نداد
بعدازظهرهمون روزسعیدونازنین ونیماورهاهم بایه دسته گل اومدن.باهستی سرعسل کلی کل کل میکردیم وبقیه هم به مامیخندیدن.ازپندارهنوزم خبری نبود.روزبعدغزل مرخص شدوهمه باهم رفتیم خونه امین.
بله...بالاخره ماهم عموشدیم.هرروزی که میگذشت زندگی برام شیرین ترمیشد.خودم روروی ابرامیدیدم.عاشق نازنین بودم واونم دوسم داشت.دیگه بیشترازاین چی میخواستم؟!خدایاهرچقدربگم شکرکم گفتم نوکرتم خدا این خوشی رو،این خوشبختی روازم نگیر قول میدم قدرشوبدونم.
&&&&&&&&
سعید:امیر؟
_هوم؟!
سعید:هوم وکوفت،هوم وزهرمار.بایدبگی جانم سعیدجان.
پقی زدم زیرخنده وگفتم:آخه توآدمی؟
سعید:پ ن پ توآدمی.
_صددرصد.
سعید:خیلی خب باباآدم ازپندارخبرنداری؟یه هفتس نیومده شرکت.
_نه والا.هرچی زنگ میزنم به گوشیش جواب نمیده.
سعید:نکنه خدایی نکرده اتفاقی واسش افتاده باشه.
_خدانکنه.امروزبعدشرکت میرم خونش.
سعید:میخوای منم بیام؟
_نه لازم نیس من میرم خبرشم بهت میدم.
سعید:ok
بعدازشرکت رفتم خونه پندار.زنگ روزدم.بعدازپنج دقیقه دروبازکرد.قیافش آشفته وموهاش بهم ریخته بود.
_سلام.
پنداربابی حوصلگی:سلام بیاتو
_این چه قیافه ایه؟
پندار:چشه مگه؟
_مثه اینکه ازتوآینه به خودت نگاه نکردی.باخورشیدقهرکردی که اینجااینقدتاریکه.
رفتم سمت پنجره وهمه پرده هاروکشیدم کناروبه غرغرای پندارم گوش ندادم.
_اینجازلزله اومده؟قبلناتمیزتربودی؟
پندار:امیراومدی اینجامثه پیرزناغرغرکنی؟
_اره...چون لازمه.پاشوبرویه دوش بگیربینم بوی گندت کل خونه روبرداشته.
پندارزیربغلش وپیرهنش روبوکرد.
پندار:وا من که بونمیدم.
_چرامیدی پاشو بدوبعدکارت دارم.
پندار:چیکارم داری؟
_برودوش بگیروبیاتابگم.
پندارازجاش بلندشدوگفت:اههه امیر...
_کوفت...
پندار:بی تربیت.
پنداررفت تادوش بگیره منم یکم اطراف روجمع وجورکردم وظرفای کثیف روگذاشتم توی ماشین ظرف شویی قهوه سازروهم به برق زدم.داشتم دوتاقهوه توی فنجون میریختم که پندارباموهای خیس وحوله کوچیکی روی دوشش اومدداخل سالن.فنجون قهوه روگرفتم طرفش وگفتم:حالاشدی پسرخوب.
فنجون روگرفت وهردوروی مبل نشستیم.
_خب میشنوم.
پندار:چی رو؟
_دلیل اینکه نمیای شرکت وجواب تلفنامون رونمیدی.
پندار:حوصله نداشتم.
_ااااا؟فک کردی شهرهرته؟اون شرکت قانون داره توهم وظیفته هرروزصبح بیای شرکت اگرم مشکل داشتی از رئیس شرکت که بنده میباشم مرخصی بگیر.
پندار:امیربیخیال شوجون داداش.
_پندارجداازشوخی بگوچی شده؟هفته پیش گفتی میری باپدرومادرت حرف بزنی خب چی شد؟
پندار:رفتم خونه بابام که ازسرکاراومد سرمیزناهار بهشون گفت
۴۸.۴k
۱۶ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.