قسمت ۲
قسمت ۲
ازاین همه اتفاق شکه شده بودم نمیدونستم چیکارکنم حس کردم که یکی کنارم اومده سایه بود
سایه:نازنین...
بایدمیرفتم دنبال امیر.ازجام بلندشدم.
سایه:کجانازنین؟
بدون هیچ حرفی اومدم بیرون.همون موقع نیمارودیدم که داشت میومدداخل.
نیما:کجا؟
_نیمابایدبریم.امیر...اون منتظرمه...بایدبریم...
نیما:باشه عزیزم اروم باش میریم.میریم دنبالش...
_نیماالان بریم..
نیمابغلم کرده بودوموهامونوازش میکردمیخواست ارومم کنه اماتنهاچیزی که ارومم میکردالان دیدن امیربود.سوارماشین شدیم وبه سمت خونشون حرکت کردیم.ازاتفاقات امروزحسابی شکه شده بودم دلم نمیخواست برای هیچ کدومشون اتفاقی بیفته واسه همین دعامیکردم که هردوشون خوب شن.میدونم این خودخواهیه که بااین همه اتفاق بازبرم دنبال عشق خودم ولی میدونم که حال امیرم الان خوب نیس ودلم میخوادکنارش باشم دلم میخوادبهش بگم که دوسش دارم.خونه ی پدریش رووقف کرده بودن ویه آپارتمان خریده بودن که امیروهستی اونجازندگی میکردن. وقتی رسیدیم باهم پیاده شدیم.زنگ روزدیم وهستی دروبازکرد.باآسانسوررفتیم طبقه20.وقتی رسیدیم هستی دم درمنتظرمون بودازقیافش معلوم بودکه حال خوبی نداره.همدگیروبغل کردیم.
هستی:خوبی؟
_امیرهس؟
هستی:نه...آب شده رفته زمین...همه جاروگشتیم ولی نیس...بیاین تو...
بانیمارفتیم داخل.امین وغزل وسعیدهم بودن.یکی ازیکی بدتر.همه دورهم روی مبل نشستیم.ساعت نزدیکای 12بود.
نیما:نازنین من میرم یه سربه بابابزنم اونم حتماحالش خرابه بازمیام.برات لباسم بیارم؟
هستی:لباس اینجامن بهت میدم شمازحمت نکشین آقانیما.
_نیماتوپیش باباباش نگران منم نباشین.
نیما:باشه پس خبری شدبه منم بگین.
سعیدبلندشدکه نیماروبدرقه کنه.
هستی:نازنین پاشوبریم تواتاق من بهت لباس بدم.
باهم بلندشدیم هستی یه دست ازلباس های خودش روبهم دادچندبارم تاکیدکردکه تمیزن وازشون استفاده نکرده.
_خیلی خب هستی جان فهمیدم وسواسی که نیسم.
هستی رفت بیرون تامن لباسام روعوض کنم.بعدازعوض کردن لباسم گیره های موهام روبازکردم روسرم داشتن سنگینی میکردن.بعدشم رفتم دسشویی دست وصورتم روشستم.ازاتاق هستی که اومدم بیرون دیدم کسی توهال نیس.مثه اینکه همه رفته بودن.هستی هم بادوتالیوان ازآشپزخونه اومدبیرون.
_بقیه کو؟
هستی:همشون روفرستادم برن.امیربیادببینه بخاطرش اینجوری جمع شدیم عصبانی میشه.
باهم نشستیم روی مبل وهستی فنجون قهوه روگرفت سمتم.چقداین قهوه الان میچسبید
هستی:نازنین؟!
نگاهش کردم اونم ادامه داد:هیچی بیخیال.
میدونستم سوالش چیه واسه همین گفتم:نه نمیدونستم...من بخاطرامیرگفتم نه...من میدونم که امشب امیراومده بودودیدمش...
هستی:دیدیش؟!
_اره دیدمش...هستی امیرمیادمگه نه؟منومیبخشه مگه نه؟
هستی نزدیک ترشد.فنجون روگذاشتم رومیز.
هستی:دوسش داری؟
_خیلی..
دستاموگرفت وگفت:اونم خیلی دوست داره.تابه حال امیرواینجوری ندیده بودم.یه جوری ازاینده حرف میزدکه انگارهمشوبه چشم دیده.وقتی شنیدیم که داری ازدواج میکنی خیلی ناراحت شدیم نخواستیم به امیربگیم خیلی داغون میشدواینطوری هم شدمانمیدونستیم که امشب میادبه ماچیزی نگفته بودولی میادنگران نباش اون امیری که من میشناسم هیچ وقت نمیتونه ازدست کسی دلخورباشه مخصوصااگه اون طرف توباشی.
یکم دیگه حرف زدیم.ساعت3شده بودولی هنوزخبری ازش نبود.تایه ساعت پیش همه زنگ میزدن وخبرش رومیگرفتن ولی مثه اینکه اونام ازانتظارخوابشون برده بود.
هستی:نازنین بیامیخوام یه چیزی روبهت نشون بدم.
بلندشدم ودنبالش رفتم منوبرداتاق امیر.
وای خدای من...چشم افتادبه لباس بلندوسفیدی...چه لباس قشنگی...واقعامحشره...نمیتونستم چشم ازش بردارم.
هستی:اینوامیرخیلی وقت پیشاخریده بود به من میگفت به نازنین بگوچاق نشه هامیترسیداندازت نشه.
خدایامن داشتم چیکارمیکردم؟این همه دوسش داشتم ولی چراالان فهمیدم؟چرااینقدآزارش دادم؟اون دوسم داشته ومن این همه مدت نفهمیدم...
چشم افتادبه عکسی که کنارتختش بود.رفتم طرف عکس وبرش داشتم.یه عکس ازنیم رخش بود.محوعکسش شده بودم تاجایی که نفهمیدم هستی کی رفته.
_امشب فهمیدم که چقددوسم داری...ازچشات بارونیت...ازدل شکستت...منوببخش امیر...منوببخش که نفهمیدم...منوببخش که اذیتت کردم...فقط بیا...قول میدم که همشوجبران کنم...من...من خیلی دوست دارم امیر...خیلی...
یهوهستی دروبازکردوگفت:نازنین اومد...
ازجام بلندشدم.شالم روسرم کردم ورفتم پایین.هستی ازپشت صدام میکرد:نازنین وایسامنم بیام..
.سریع سوارآسانسورشدمورفتم پارکینگ.ولی هنوزماشینش روداخل نیورده بود.رفتم بیرون ازحیاط.توی ماشینش بودسرش روهم گذاشته بودروی فرمون.به شیشه ماشین کوبیدم ولی هیچ عکس العملی نشون نداداین دفه محکم ترکوبیدم ولی بازم جوابی نداد.درماشین روبازکردم.
_امیر...
جوابی نداد.سرشوازروی فرمون بلندکردم.داشت ت
ازاین همه اتفاق شکه شده بودم نمیدونستم چیکارکنم حس کردم که یکی کنارم اومده سایه بود
سایه:نازنین...
بایدمیرفتم دنبال امیر.ازجام بلندشدم.
سایه:کجانازنین؟
بدون هیچ حرفی اومدم بیرون.همون موقع نیمارودیدم که داشت میومدداخل.
نیما:کجا؟
_نیمابایدبریم.امیر...اون منتظرمه...بایدبریم...
نیما:باشه عزیزم اروم باش میریم.میریم دنبالش...
_نیماالان بریم..
نیمابغلم کرده بودوموهامونوازش میکردمیخواست ارومم کنه اماتنهاچیزی که ارومم میکردالان دیدن امیربود.سوارماشین شدیم وبه سمت خونشون حرکت کردیم.ازاتفاقات امروزحسابی شکه شده بودم دلم نمیخواست برای هیچ کدومشون اتفاقی بیفته واسه همین دعامیکردم که هردوشون خوب شن.میدونم این خودخواهیه که بااین همه اتفاق بازبرم دنبال عشق خودم ولی میدونم که حال امیرم الان خوب نیس ودلم میخوادکنارش باشم دلم میخوادبهش بگم که دوسش دارم.خونه ی پدریش رووقف کرده بودن ویه آپارتمان خریده بودن که امیروهستی اونجازندگی میکردن. وقتی رسیدیم باهم پیاده شدیم.زنگ روزدیم وهستی دروبازکرد.باآسانسوررفتیم طبقه20.وقتی رسیدیم هستی دم درمنتظرمون بودازقیافش معلوم بودکه حال خوبی نداره.همدگیروبغل کردیم.
هستی:خوبی؟
_امیرهس؟
هستی:نه...آب شده رفته زمین...همه جاروگشتیم ولی نیس...بیاین تو...
بانیمارفتیم داخل.امین وغزل وسعیدهم بودن.یکی ازیکی بدتر.همه دورهم روی مبل نشستیم.ساعت نزدیکای 12بود.
نیما:نازنین من میرم یه سربه بابابزنم اونم حتماحالش خرابه بازمیام.برات لباسم بیارم؟
هستی:لباس اینجامن بهت میدم شمازحمت نکشین آقانیما.
_نیماتوپیش باباباش نگران منم نباشین.
نیما:باشه پس خبری شدبه منم بگین.
سعیدبلندشدکه نیماروبدرقه کنه.
هستی:نازنین پاشوبریم تواتاق من بهت لباس بدم.
باهم بلندشدیم هستی یه دست ازلباس های خودش روبهم دادچندبارم تاکیدکردکه تمیزن وازشون استفاده نکرده.
_خیلی خب هستی جان فهمیدم وسواسی که نیسم.
هستی رفت بیرون تامن لباسام روعوض کنم.بعدازعوض کردن لباسم گیره های موهام روبازکردم روسرم داشتن سنگینی میکردن.بعدشم رفتم دسشویی دست وصورتم روشستم.ازاتاق هستی که اومدم بیرون دیدم کسی توهال نیس.مثه اینکه همه رفته بودن.هستی هم بادوتالیوان ازآشپزخونه اومدبیرون.
_بقیه کو؟
هستی:همشون روفرستادم برن.امیربیادببینه بخاطرش اینجوری جمع شدیم عصبانی میشه.
باهم نشستیم روی مبل وهستی فنجون قهوه روگرفت سمتم.چقداین قهوه الان میچسبید
هستی:نازنین؟!
نگاهش کردم اونم ادامه داد:هیچی بیخیال.
میدونستم سوالش چیه واسه همین گفتم:نه نمیدونستم...من بخاطرامیرگفتم نه...من میدونم که امشب امیراومده بودودیدمش...
هستی:دیدیش؟!
_اره دیدمش...هستی امیرمیادمگه نه؟منومیبخشه مگه نه؟
هستی نزدیک ترشد.فنجون روگذاشتم رومیز.
هستی:دوسش داری؟
_خیلی..
دستاموگرفت وگفت:اونم خیلی دوست داره.تابه حال امیرواینجوری ندیده بودم.یه جوری ازاینده حرف میزدکه انگارهمشوبه چشم دیده.وقتی شنیدیم که داری ازدواج میکنی خیلی ناراحت شدیم نخواستیم به امیربگیم خیلی داغون میشدواینطوری هم شدمانمیدونستیم که امشب میادبه ماچیزی نگفته بودولی میادنگران نباش اون امیری که من میشناسم هیچ وقت نمیتونه ازدست کسی دلخورباشه مخصوصااگه اون طرف توباشی.
یکم دیگه حرف زدیم.ساعت3شده بودولی هنوزخبری ازش نبود.تایه ساعت پیش همه زنگ میزدن وخبرش رومیگرفتن ولی مثه اینکه اونام ازانتظارخوابشون برده بود.
هستی:نازنین بیامیخوام یه چیزی روبهت نشون بدم.
بلندشدم ودنبالش رفتم منوبرداتاق امیر.
وای خدای من...چشم افتادبه لباس بلندوسفیدی...چه لباس قشنگی...واقعامحشره...نمیتونستم چشم ازش بردارم.
هستی:اینوامیرخیلی وقت پیشاخریده بود به من میگفت به نازنین بگوچاق نشه هامیترسیداندازت نشه.
خدایامن داشتم چیکارمیکردم؟این همه دوسش داشتم ولی چراالان فهمیدم؟چرااینقدآزارش دادم؟اون دوسم داشته ومن این همه مدت نفهمیدم...
چشم افتادبه عکسی که کنارتختش بود.رفتم طرف عکس وبرش داشتم.یه عکس ازنیم رخش بود.محوعکسش شده بودم تاجایی که نفهمیدم هستی کی رفته.
_امشب فهمیدم که چقددوسم داری...ازچشات بارونیت...ازدل شکستت...منوببخش امیر...منوببخش که نفهمیدم...منوببخش که اذیتت کردم...فقط بیا...قول میدم که همشوجبران کنم...من...من خیلی دوست دارم امیر...خیلی...
یهوهستی دروبازکردوگفت:نازنین اومد...
ازجام بلندشدم.شالم روسرم کردم ورفتم پایین.هستی ازپشت صدام میکرد:نازنین وایسامنم بیام..
.سریع سوارآسانسورشدمورفتم پارکینگ.ولی هنوزماشینش روداخل نیورده بود.رفتم بیرون ازحیاط.توی ماشینش بودسرش روهم گذاشته بودروی فرمون.به شیشه ماشین کوبیدم ولی هیچ عکس العملی نشون نداداین دفه محکم ترکوبیدم ولی بازم جوابی نداد.درماشین روبازکردم.
_امیر...
جوابی نداد.سرشوازروی فرمون بلندکردم.داشت ت
۳۵.۲k
۱۶ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.