محمدرضاشفیعیکدکنی

.
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
.
نفسم گرفت ازاین شهر در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن


چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن


توکه ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
...لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن


شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن


ز برون کسی نیاید چو به یاری تو،اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن


سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن


بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
دیدگاه ها (۱)

.#هوشنگ_ابتهاج.چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگسارینه به ...

.#علیرضا_قزوه.دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردمتمام هس...

.#محمدعلی_بهمنی.اینجا برای از تو نوشتن هوا کم استدنیا برای ا...

.#حسین_صفا.خیال میکردم برای پیشونیمیه خونه ی کوچیک رو شونه ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط