هوشنگابتهاج

.
#هوشنگ_ابتهاج
.
چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری


دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری


سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری


به سرشک همچو باران ز برت چه بر خورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری


نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری


سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری


به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
دیدگاه ها (۳)

.#علیرضا_قزوه.دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردمتمام هس...

خدایا…نرسان ” زمانی ” را که برایزندگیهمه چیز داشته باشیم غیر...

.#محمدرضا_شفیعی_کدکنی.نفسم گرفت ازاین شهر در این حصار بشکندر...

.#محمدعلی_بهمنی.اینجا برای از تو نوشتن هوا کم استدنیا برای ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط