رمان ناجی بردگان پارت هفت

رمان ناجی بردگان پارت هفت
تاتیاتا یه تکه از لباسشو برید و لباسمو زد بالا و رو زخم هام گذاشت ازش تشکر کردم و گفت :جنگیدنت هم خیلی عالی بود =)گفتم ممنون گفتم :راستی دارمان رو نیاوردن گفت آره یه تخت جلوتر ما هستش اونم طبقه آخره گفتم که این طورولی ندیدمش و بلند شدم و رفتم سمتش و گفتم بهتری رفیق ؟گفت آره خوبم گفتم مگه چیکار کردی که این بلا سرت اومد دارمان:
سالها پیش رفیقی داشتم یه نام بهمن که پدر تو بود زنش بنیتا زن خوبی بود اون زن که دیدی زن فرمانده بهمن و مادر تو بود رفتم بهش بگم که تو پسرشی گفت بهت نگم و گفتم اونجا چیکارمیکنه گفت خفه شو گفتم چرا سراغی از نو نمیگیره شروع کرد به دعوا کردن و.....😑فهش دادن به بهمن
گفتم :چییییییی تو وییییی گفتییییی
دارمان :گفتم مادرتع
گفتم امکان ندارع امکان ندارع
دارمان ولی حالا میبینی که داره
گفتم :پس چطور غیبش زد و چطور الان 😑
چرا وقتی فهمید نیومد سمت من چراا😭
دارمان :چون پست بودن وسنگدل بودن قلبشو گرفته چون به خاطر قدرت و ثروت دیگه تورو نمی‌خواد
ادامه دارد .......
دیدگاه ها (۲۳)

خیلی حقه😐

:|

رمان ناجی بردگان پارت ۶تنبل بازی بسه و داد سر همه و گفت سریع...

رمان ناجی بردگان پارت ۵رستاک :شما به چند گروه تقسیم میشید عد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط