رمان ناجی بردگان
رمان ناجی بردگان
پارت ۵
رستاک :شما به چند گروه تقسیم میشید
عده ای برای خدمتکاری در عمارت
عده ای برای جنگ
عده ای بار بر
خوب تک تک شما رو خودم دسته بندی میکنم اومد جلو شروع کرد برای هر نفر انتخاب کردن من دوست داشتم جنگ جو بشم و هر کی که اذیتم میکنه رو بکشم چند دقیقه بعد سه پسروارد عمارت شدند رستاک دستور تعظیم داد همه تعظیم کردن سن کمی داشتن پیش بانو بنیتا رفتن و تعظیم کردن و اون اونها رو با عشق نگاه میکرد اسمش که مثل مادر من بود کاش مامان منم مثل اون که با بچه هاش اینقدر مهربونه مهربون بود =)
رستاک رسید به من و گفت :تو که هنوز بچه آی خدمتکار میشی گفتم :نهههههه گفت :گستاخ چرا رو حرف من حرف میزنی گفتم نمیخوام خدمتکار باشم دوست دارم جنگ جو باشم گفت یعنی چی تو هنوز بچه آی بانو بنیتا گفت :ولش کن بزار جنگ جو بشه ولی اگه جنگ جو خوبی نبود کشته میشه حالا هم به خاطر زبون درازیش ببریدش تنبیه شه
دارمان یهو اومد جلو و گفت بانو بنیتا صبر کنید اون زن چشماش از دیدن دارمان گشاد شد و با تعجب نگاهش کرد و گفت اونو ببرید تو اتاقم سریع چند نگهبان اومدن و اونو به اتاق بردن و به یک انباری رسیدیم نکنه اون زن مادر من باشه اون هم اسمش بنیتا بود ....=)
منو رو صندلی نشوندن و شروع کردن به شلاق زدن صبح کم شکنجه شدم الان هم باز شکنجه شدم ولی برام عادی بود دیگه حدود چند تا شلاق زدن و تعجب کردن که حتی یه آخ هم نمیگم خوب غرورم بهم اجازه نمیداد نمیدونم چند وقت گذشته بود که یهو در باز شد و دارمان رو آوردن تو و شروع کردن به کتک زدنش و اونم صدای دادش بلند شد و منو آزاد کردن بعد یکی از نگهبانا گفت چون زبون درازی مردی امروز خبری از نهار نیست ....میخواستم چیزی جوابش بدم که سکوت کردم نمیدونم تاتیاتا توی چه گروهی افتاده و منو رسوندن به یه جا که مثل انباری بود درش باز شد یه مکان کثیف بود که پر از برده بود و اوناهم جنگ جو قرار بود بشن آهسته آهسته قدم برمیداشتم که یهو تاتیاتا اومد بغلم کرد و گفت:حالت خوبه ؟
گفتم توهم اینجایی
گفت :تعجب ندارع که از بچگی از رزم و جنگ خوشم میومد و منو کشوند یع جا که شیش طبقه تخت کهنه بود گفت تو بالا ی منی این طبقه پایینو گذاشتم براتو نزاشتم کسی بیاد اینجا گفتم ممنون عزیز
گفتم :راستی فکر میکنی دارمان چیکار زنع داشت ؟گفت :نمیدونم ولی کنجکاوم
گفتم :وقتی منو از شکنجه گاه میخواستم در بیارن اونو آوردن با صورتی خونی
گفت :عجب!!!!
گفتم آره یهو در باز شد شخصی اومد توکه خیلی هیکلی بود و گفت :
تنبل بازی بسه
ادامه دارد .....
پارت ۵
رستاک :شما به چند گروه تقسیم میشید
عده ای برای خدمتکاری در عمارت
عده ای برای جنگ
عده ای بار بر
خوب تک تک شما رو خودم دسته بندی میکنم اومد جلو شروع کرد برای هر نفر انتخاب کردن من دوست داشتم جنگ جو بشم و هر کی که اذیتم میکنه رو بکشم چند دقیقه بعد سه پسروارد عمارت شدند رستاک دستور تعظیم داد همه تعظیم کردن سن کمی داشتن پیش بانو بنیتا رفتن و تعظیم کردن و اون اونها رو با عشق نگاه میکرد اسمش که مثل مادر من بود کاش مامان منم مثل اون که با بچه هاش اینقدر مهربونه مهربون بود =)
رستاک رسید به من و گفت :تو که هنوز بچه آی خدمتکار میشی گفتم :نهههههه گفت :گستاخ چرا رو حرف من حرف میزنی گفتم نمیخوام خدمتکار باشم دوست دارم جنگ جو باشم گفت یعنی چی تو هنوز بچه آی بانو بنیتا گفت :ولش کن بزار جنگ جو بشه ولی اگه جنگ جو خوبی نبود کشته میشه حالا هم به خاطر زبون درازیش ببریدش تنبیه شه
دارمان یهو اومد جلو و گفت بانو بنیتا صبر کنید اون زن چشماش از دیدن دارمان گشاد شد و با تعجب نگاهش کرد و گفت اونو ببرید تو اتاقم سریع چند نگهبان اومدن و اونو به اتاق بردن و به یک انباری رسیدیم نکنه اون زن مادر من باشه اون هم اسمش بنیتا بود ....=)
منو رو صندلی نشوندن و شروع کردن به شلاق زدن صبح کم شکنجه شدم الان هم باز شکنجه شدم ولی برام عادی بود دیگه حدود چند تا شلاق زدن و تعجب کردن که حتی یه آخ هم نمیگم خوب غرورم بهم اجازه نمیداد نمیدونم چند وقت گذشته بود که یهو در باز شد و دارمان رو آوردن تو و شروع کردن به کتک زدنش و اونم صدای دادش بلند شد و منو آزاد کردن بعد یکی از نگهبانا گفت چون زبون درازی مردی امروز خبری از نهار نیست ....میخواستم چیزی جوابش بدم که سکوت کردم نمیدونم تاتیاتا توی چه گروهی افتاده و منو رسوندن به یه جا که مثل انباری بود درش باز شد یه مکان کثیف بود که پر از برده بود و اوناهم جنگ جو قرار بود بشن آهسته آهسته قدم برمیداشتم که یهو تاتیاتا اومد بغلم کرد و گفت:حالت خوبه ؟
گفتم توهم اینجایی
گفت :تعجب ندارع که از بچگی از رزم و جنگ خوشم میومد و منو کشوند یع جا که شیش طبقه تخت کهنه بود گفت تو بالا ی منی این طبقه پایینو گذاشتم براتو نزاشتم کسی بیاد اینجا گفتم ممنون عزیز
گفتم :راستی فکر میکنی دارمان چیکار زنع داشت ؟گفت :نمیدونم ولی کنجکاوم
گفتم :وقتی منو از شکنجه گاه میخواستم در بیارن اونو آوردن با صورتی خونی
گفت :عجب!!!!
گفتم آره یهو در باز شد شخصی اومد توکه خیلی هیکلی بود و گفت :
تنبل بازی بسه
ادامه دارد .....
۱۰.۳k
۱۲ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.