Monster in the forest
Monster in the forest
پارت 32
تهیونگ: اوهوم.
ا.ت: عه..پس جین اون عکس از جونگ کوک رو گرفته بود.
یونگی: میگم... وقتی جین و جیمین و جیهوپ هم پیدا کردیم اونموقع چی میشه؟
(سکوت)
ا.ت:*سکوت رو میشکنه*خب جواب این سوال... هنوز معلوم نیست. وقتی بقیه ارو پیدا کردیم باید دنبال جوابش بگردیم.
نامجون: بعد از غیب شدنمون مردم فکر کردن که مردیم؟
ا.ت: خیلیا این فکر رو میکنن بعضیا هم فکر میکنن از کشور رفتین.
تهیونگ: بعد از غیب شدنمون.... واکنش پدر و مادرمون چی بود؟
*ذهن ا.ت*
حالا من چی بهشون بگم؟!؟! فعلا بهتره بهشون حقیقت رو نگم مگرنه ناامید میشن...
ا.ت: اِمممم... خب اونا خیلی ناراحت شدن. تا همین حد میدونم اگر اتفاق دیگه ای براشون افتاده خبر ندارم.
تهیونگ: من که دل تو دلم نیست که بابامو و مامانمو ببینم😄
ا.ت:*لبخند فیک*
جونگ کوک: من دلم برای داداش کوچیکم
یه ذره شده...حتما الان خیلی بزرگتر شده😄
ا.ت: اتفاقا اونموقع که نبودی داداشت خیلی بی قراری میکرد که میخواست تورو ببینه..
جونگ کوک: بعدش چی؟
ا.ت: مامان و بابات براش بهونه آوردن که داداشی میره سرکار و تلاش میکنه و بخاطر همین تا دیروقت که تو میخوابی کار میکنه و موقع خواب میاد پیشت.
جونگ کوک:*بغض*پس... یعنی تا الان با این فکر... منو یادشه؟
ا.ت: الان که بزرگتر شده فکر نکنم به این باور داشته باشه.
جونگ کوک:.......
(برای کسایی که نمیدونن جونگ کوک یه داداش کوچیکتر داره که مثل خودش خیلی کیوته..اسمش لی روون هست)
یونگی: میگما... تو الان چند روزه که اینجایی مامان و بابات نگران نمیشن؟؟
ا.ت: من؟.......من...مامان و بابام مردن😔.
یونگی: عه....متاسفم.
ا.ت: نه... عیبی نداره.
نامجون: تو تک فرزندی؟
ا.ت: آره.
تهیونگ: اگه تنهایی کجا زندگی میکنی؟
ا.ت: وقتی که من 2 سالم بود مامانم مرد..بابام
16 سال بعد مامانم مرد و اموالش به من رسید و سرپرستیم رو خالم گرفت ولی توی 20 سالگی من میخواستم تنها زندگی کنم و بخاطر همین جدا از هم زندگی میکنیم.
تهیونگ: آهان...خاله ی تو مهربونه؟
ا.ت: آره.. خییییلی مهربونه😄ولی دوست داشتم توی خونه ای باشم که هر وقت هر چی دلم خواست انجام بدم همین الانشم کلی بهم سر میزنه که یه وقت مشکلی نداشته باشم. البته میدونم اینا همش برای مراقبت از منه🙂
جونگ کوک: خب امشب رو اینجا میمونیم😁
نامجون: به طرز خیلی حرفه ای بحث را عوض میکند😐
جونگ کوک: همچین قصدم این نبود کلا میخواستم اینو بگم😐
تهیونگ: اِم... میگم چادرمون جای هممون رو داره آیا؟؟
جونگ کوک: خب باید دوتا چادر در بیاریم.
تهیونگ: از کجامون؟
جونگ کوک: توی وسایل تو گذاشتم.
تهیونگ: عه..*وسایلشو زیر و رو میکنه و پیداش میکنه*چرا تا الان ندیده بودمش؟
جونگ کوک: چون کوری😐
تهیونگ:*یکی از وسایلشو پرت میکنه به جونگ کوک*بیشعورِ زرافه خودت کوری😑😑
جونگ کوک: زرافه برادرته😑
تهیونگ: چیکار برادرم داری😐😑
حیف نمیتونم بلند بشم مگرنه فاتحه ات خونده بود😒
جونگ کوک: هِه.....
ا.ت: اِی خداااااا باز وقت خواب شد دعوای این دوتا شروع شد قبلا منو تهیونگ دعوا میکردیم حالا که صلح کردیم این دوتا😐
شما دوتا هم صلح کنین راحت بشیم دیگه!
نامجون: این قضیه مال تازگیا نیست که بخوان بخاطرش به این راحتی صلح کنن😐
ا.ت: هووووف دلم نمیخواد بدونم وقتی جیمین به این دوتا بپیونده چه بلایی سرمون میاد😑🙄
نامجون: اونموقع دیگه از دستشون خواب نداریم😐😐
(همگی باهم همدم و یارِ هم میریم به اردو.... میریم به اردو😐😐)
پارت 32
تهیونگ: اوهوم.
ا.ت: عه..پس جین اون عکس از جونگ کوک رو گرفته بود.
یونگی: میگم... وقتی جین و جیمین و جیهوپ هم پیدا کردیم اونموقع چی میشه؟
(سکوت)
ا.ت:*سکوت رو میشکنه*خب جواب این سوال... هنوز معلوم نیست. وقتی بقیه ارو پیدا کردیم باید دنبال جوابش بگردیم.
نامجون: بعد از غیب شدنمون مردم فکر کردن که مردیم؟
ا.ت: خیلیا این فکر رو میکنن بعضیا هم فکر میکنن از کشور رفتین.
تهیونگ: بعد از غیب شدنمون.... واکنش پدر و مادرمون چی بود؟
*ذهن ا.ت*
حالا من چی بهشون بگم؟!؟! فعلا بهتره بهشون حقیقت رو نگم مگرنه ناامید میشن...
ا.ت: اِمممم... خب اونا خیلی ناراحت شدن. تا همین حد میدونم اگر اتفاق دیگه ای براشون افتاده خبر ندارم.
تهیونگ: من که دل تو دلم نیست که بابامو و مامانمو ببینم😄
ا.ت:*لبخند فیک*
جونگ کوک: من دلم برای داداش کوچیکم
یه ذره شده...حتما الان خیلی بزرگتر شده😄
ا.ت: اتفاقا اونموقع که نبودی داداشت خیلی بی قراری میکرد که میخواست تورو ببینه..
جونگ کوک: بعدش چی؟
ا.ت: مامان و بابات براش بهونه آوردن که داداشی میره سرکار و تلاش میکنه و بخاطر همین تا دیروقت که تو میخوابی کار میکنه و موقع خواب میاد پیشت.
جونگ کوک:*بغض*پس... یعنی تا الان با این فکر... منو یادشه؟
ا.ت: الان که بزرگتر شده فکر نکنم به این باور داشته باشه.
جونگ کوک:.......
(برای کسایی که نمیدونن جونگ کوک یه داداش کوچیکتر داره که مثل خودش خیلی کیوته..اسمش لی روون هست)
یونگی: میگما... تو الان چند روزه که اینجایی مامان و بابات نگران نمیشن؟؟
ا.ت: من؟.......من...مامان و بابام مردن😔.
یونگی: عه....متاسفم.
ا.ت: نه... عیبی نداره.
نامجون: تو تک فرزندی؟
ا.ت: آره.
تهیونگ: اگه تنهایی کجا زندگی میکنی؟
ا.ت: وقتی که من 2 سالم بود مامانم مرد..بابام
16 سال بعد مامانم مرد و اموالش به من رسید و سرپرستیم رو خالم گرفت ولی توی 20 سالگی من میخواستم تنها زندگی کنم و بخاطر همین جدا از هم زندگی میکنیم.
تهیونگ: آهان...خاله ی تو مهربونه؟
ا.ت: آره.. خییییلی مهربونه😄ولی دوست داشتم توی خونه ای باشم که هر وقت هر چی دلم خواست انجام بدم همین الانشم کلی بهم سر میزنه که یه وقت مشکلی نداشته باشم. البته میدونم اینا همش برای مراقبت از منه🙂
جونگ کوک: خب امشب رو اینجا میمونیم😁
نامجون: به طرز خیلی حرفه ای بحث را عوض میکند😐
جونگ کوک: همچین قصدم این نبود کلا میخواستم اینو بگم😐
تهیونگ: اِم... میگم چادرمون جای هممون رو داره آیا؟؟
جونگ کوک: خب باید دوتا چادر در بیاریم.
تهیونگ: از کجامون؟
جونگ کوک: توی وسایل تو گذاشتم.
تهیونگ: عه..*وسایلشو زیر و رو میکنه و پیداش میکنه*چرا تا الان ندیده بودمش؟
جونگ کوک: چون کوری😐
تهیونگ:*یکی از وسایلشو پرت میکنه به جونگ کوک*بیشعورِ زرافه خودت کوری😑😑
جونگ کوک: زرافه برادرته😑
تهیونگ: چیکار برادرم داری😐😑
حیف نمیتونم بلند بشم مگرنه فاتحه ات خونده بود😒
جونگ کوک: هِه.....
ا.ت: اِی خداااااا باز وقت خواب شد دعوای این دوتا شروع شد قبلا منو تهیونگ دعوا میکردیم حالا که صلح کردیم این دوتا😐
شما دوتا هم صلح کنین راحت بشیم دیگه!
نامجون: این قضیه مال تازگیا نیست که بخوان بخاطرش به این راحتی صلح کنن😐
ا.ت: هووووف دلم نمیخواد بدونم وقتی جیمین به این دوتا بپیونده چه بلایی سرمون میاد😑🙄
نامجون: اونموقع دیگه از دستشون خواب نداریم😐😐
(همگی باهم همدم و یارِ هم میریم به اردو.... میریم به اردو😐😐)
۸.۸k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.