فیک (عشق اینه) پارت سی و چهارم
بعد راهمو کشیدم و رفتم.دلم میخواست بهش بگم چرا انقد مغرور شدی و بغلش کنم.دوباره مثل قبلنا بشیم ولی...ازین فکرا در اومدم و رفتم برای خودم یه هات چاکلت بگیرم که اومد کنارم.گفتم:تو...ببخشید رئیس شما دنبال من افتادید؟
گفت:نه.فقط...یه ماموریت داریم که باید منو تو انجامش بدیم.
گفتم:عمدا این کارو کردین نه؟ولی من که مشکلی ندارم.الان بریم؟
گفت:انگار دوس داری با من باشیا...نیم ساعت دیگه تو پارکینگ باش.
گفتم:آره میخوام بدونم داشتم با چه عوضی ای ازدواج میکردم.
و بعد رفتم تو اتاقم.
(از دید تهیونگ)
رفتم وسایلمو برداشتم و رفتم پارکینگ و منتظر شدم تا بیاد .ماموریت این بود که از جایی یه مستند کوتاه درست کنیم پس بهش پیام دادم تا وسایل مورد نیاز مثل دوربین رو بیاره.
بعد چند دقیقه دیدم با وسایل اومد.خواستم پیاده شم ازش بگیرم ولی دیدم خودش دوس داره بیاره و لجبازی میکنه پس نشستم سر جام.وقتی نشست تو ماشین گفت: من حاضرم میتونیم بریم.
منم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردیم.
تقریبا وسطای راه بودیم که ماشین یه دفعه خاموش شد. ا/ت گفت: چیه نگران شدی ماشین عزیزت خراب شده؟
جوابشو ندادم و رفتم ببینم ماشین چشه . فکر کنم موتورش خراب شده بود و مجبور بودیم زنگ بزنیم جرثقیل و اینا ولی وقت نداشتم نهایتا نیم ساعت دیگه باید اونجا میبودم.ا/ت از ماشین اومد بیرون. یه نگاهی به موتور ماشین انداخت و گفت: برو اون طرف.
گفتم:چی؟
گفت: بهت میگم برو اون طرف.
منم یه ذره فاصله گرفتم.داشتم با تعجب نگاه میکردم و بعد حدود ۱۰ دقیقه گفت: برو پشت فرمون ماشین رو روشن کن.
منم میخواستم ببینم چیکار میخواد بکنه پس کاری که گفته بود رو انجام دادم. و ماشین روشن شد.کار میکرد.واقعا تونسته بود ماشینو درست کنه.ا/ت سوار شد و گفت: موتور خراب نشده بود یه مشکل کوچیک بود که حل شد حالا میتونیم بریم.
تو ذهنم با خودم گفتم: ا/ت مثل قبل نیست.خیلی عوض شده اوففف.
گفتم: مرسی ولی اینارو از کجا یاد گرفتی؟
گفت: وقت نداریم فعلا.گاز بده دیر شده.
منم ماشین رو روشن کردن و به راهمون ادامه دادیم.
وقتی رسیدیم مقصد و پیاده شدیم خواستم وسایلو در بیارم از ماشین ولی خود ا/ت اونارو در آورد و گذاشت جایی که باید میذاشت منم به رو خودم نیاوردم.
(از دید ا/ت)
یه آقایی اومد سلام کرد و گفت:خانم ا/ت من آقای هان جی پیونگ هستم و چون این کار اولتون هست اومدم تا کمکتون کنم و راهنماییتون کنم .
منم سلام کردم و تشکر کردم. بعد دیدم تهیونگ رفت و یه سایه بون باز کرد و نشست رو صندلی که زیر سایه بون بود. تا جایی که میتونستم سعی میکردم بهش نگاه نکنم .با خودم میگفتم: اون هر چی میخواد باشه کیم تهیونگ یا هر کس دیگه رئیس من یا... در هر صورت یه آدمه و منم یه آدمم هیچ دلیلی نداره من تسلیم اون باشم یا به خواد هرچی میگه بگم چشم از این رئیس بازیش متنفرم. به کارمنداش سخت میگیره و خودشو راحت میذاره واقعا رو اعصابه.
از این فکرا اومدم بیرون و رفتم بهش گفتم: فعلا برای امروز کافیه کم کم داره تاریک میشه و ممکنه مستند خوب در نیاد با اینکه مستند کوتاهه ولی چند روز فیلم برداریش طول میکشه و با هوای روشن بهتر میشه پس بهتره فردا وقتی هوا روشنه بیایم.
گفت: باشه منم همین فکرو میکنم دیگه خسته شدم بهتره بریم.
گفت:نه.فقط...یه ماموریت داریم که باید منو تو انجامش بدیم.
گفتم:عمدا این کارو کردین نه؟ولی من که مشکلی ندارم.الان بریم؟
گفت:انگار دوس داری با من باشیا...نیم ساعت دیگه تو پارکینگ باش.
گفتم:آره میخوام بدونم داشتم با چه عوضی ای ازدواج میکردم.
و بعد رفتم تو اتاقم.
(از دید تهیونگ)
رفتم وسایلمو برداشتم و رفتم پارکینگ و منتظر شدم تا بیاد .ماموریت این بود که از جایی یه مستند کوتاه درست کنیم پس بهش پیام دادم تا وسایل مورد نیاز مثل دوربین رو بیاره.
بعد چند دقیقه دیدم با وسایل اومد.خواستم پیاده شم ازش بگیرم ولی دیدم خودش دوس داره بیاره و لجبازی میکنه پس نشستم سر جام.وقتی نشست تو ماشین گفت: من حاضرم میتونیم بریم.
منم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردیم.
تقریبا وسطای راه بودیم که ماشین یه دفعه خاموش شد. ا/ت گفت: چیه نگران شدی ماشین عزیزت خراب شده؟
جوابشو ندادم و رفتم ببینم ماشین چشه . فکر کنم موتورش خراب شده بود و مجبور بودیم زنگ بزنیم جرثقیل و اینا ولی وقت نداشتم نهایتا نیم ساعت دیگه باید اونجا میبودم.ا/ت از ماشین اومد بیرون. یه نگاهی به موتور ماشین انداخت و گفت: برو اون طرف.
گفتم:چی؟
گفت: بهت میگم برو اون طرف.
منم یه ذره فاصله گرفتم.داشتم با تعجب نگاه میکردم و بعد حدود ۱۰ دقیقه گفت: برو پشت فرمون ماشین رو روشن کن.
منم میخواستم ببینم چیکار میخواد بکنه پس کاری که گفته بود رو انجام دادم. و ماشین روشن شد.کار میکرد.واقعا تونسته بود ماشینو درست کنه.ا/ت سوار شد و گفت: موتور خراب نشده بود یه مشکل کوچیک بود که حل شد حالا میتونیم بریم.
تو ذهنم با خودم گفتم: ا/ت مثل قبل نیست.خیلی عوض شده اوففف.
گفتم: مرسی ولی اینارو از کجا یاد گرفتی؟
گفت: وقت نداریم فعلا.گاز بده دیر شده.
منم ماشین رو روشن کردن و به راهمون ادامه دادیم.
وقتی رسیدیم مقصد و پیاده شدیم خواستم وسایلو در بیارم از ماشین ولی خود ا/ت اونارو در آورد و گذاشت جایی که باید میذاشت منم به رو خودم نیاوردم.
(از دید ا/ت)
یه آقایی اومد سلام کرد و گفت:خانم ا/ت من آقای هان جی پیونگ هستم و چون این کار اولتون هست اومدم تا کمکتون کنم و راهنماییتون کنم .
منم سلام کردم و تشکر کردم. بعد دیدم تهیونگ رفت و یه سایه بون باز کرد و نشست رو صندلی که زیر سایه بون بود. تا جایی که میتونستم سعی میکردم بهش نگاه نکنم .با خودم میگفتم: اون هر چی میخواد باشه کیم تهیونگ یا هر کس دیگه رئیس من یا... در هر صورت یه آدمه و منم یه آدمم هیچ دلیلی نداره من تسلیم اون باشم یا به خواد هرچی میگه بگم چشم از این رئیس بازیش متنفرم. به کارمنداش سخت میگیره و خودشو راحت میذاره واقعا رو اعصابه.
از این فکرا اومدم بیرون و رفتم بهش گفتم: فعلا برای امروز کافیه کم کم داره تاریک میشه و ممکنه مستند خوب در نیاد با اینکه مستند کوتاهه ولی چند روز فیلم برداریش طول میکشه و با هوای روشن بهتر میشه پس بهتره فردا وقتی هوا روشنه بیایم.
گفت: باشه منم همین فکرو میکنم دیگه خسته شدم بهتره بریم.
۱۶.۱k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.