فیک (عشق اینه) پارت سی و پنجم
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت شرکت.تو راه،کل مدت رو داشتم بیرونو نگاه میکردم.یهو خیلی سریع یه آهنگ پلی کرد.کفتم:میشه لطفاً خاموشش کنی؟
گفت:چرا؟تو که زندگیت آهنگه.
گفتم:خیلی وقته نیس.لطفا میبندیش؟
گفت:خیلی خب.
خاموشش کرد.آره درسته.من بعد از تهیونگ خیلی چیزا رو ول کرده بودم.شیر قهوه،آهنگ،کتاب و...خیلی چیزای دیگه.باز دوباره نگاهم رفت سمت بیرون.بعد از بیست دیقه رسیدیم شرکت.دیگه شیفت کاری همه تموم شده بود.فقط اومده بودیم تا وسایلا رو بزاریم سر جاش.من رفتم همه وسایلا رو گذاشتم جای خودش.تو شرکت فقد ما بودیم.بهش گفتم:یدقه میرم اتاق خودم و برمی گردم.
بعد دیدم دنبالم اومد.گفتم:برا چی دنبالم راه افتادی؟
گفت:دوس دارم.
گفتم:نداشته باش.
بعد تو اتاقم بودیم که منو گرفت و چسبوند به دیوار.دستاش دو طرفم بود.نفساش بهم میخورد.گفتم:نکن.
گفت:اول جواب این سوالم که چرا انقد عوض شدی؟ رو بده بعد میزارم بری.
گفتم:اون طبیعیه.ولی درباره این که چرا تو انقد مغرور و سرد شدی چی؟
گفت:من بعد از تو به خودم قول دادم برای اینکه عاشق کسی نشم، با همه سرد باشم.حالا جواب سوالمو بده.
گفتم:چه خوب.چون دقیقا یک سال پیش،منم به خودم قول دادم عاشق کسی نشم.جواب سوالت هم اینه که:من دیگه همون آدم ضعیف نیستم.کسی که زود میزنه زیر گریه.الان دختری جلوت وایساده که با یه سال پیش فرق میکنه.من یه دختر قویم.چه باورت بشه چه نشه.
گفت:آره متوجه این شدم.میخوام حقیقتو بهت بگم.من فقط نمیخوام با تو سرد باشم.میخوام با تو ادامه بدم.
چی؟بعد از یک سال منو دیده داره بهم اینا رو میگه؟چقد پروعه بعد از اینکه تظاهر کرد مرده.به پاش یه لگد زدم و دستشو گرفتم و پیچوندم و گفتم:من میتونستم زودتر این کارو بکنم فقد خواستم ببینم میخوای چه زری بزنی که به اندازه ی کافی شنیدم.تو چرا انقد آدم عوضی بودی و من نمیدونستم هوم؟برو گمشو.
و سریع رفتم بیرون از اتاق.جلوی در شرکت که رسیدم،رفتم و سوار ماشین خودم شدم.تو کل راه فکرم درگیر حرفاش بود.فقط مواظب بودم که تصادف نکنم.چرا بعد یه سال؟من باید باهاش یه حرف مفصل میزدم.پس الان از این فکرا در اومدم.بعد از ده دقیقه رسیدم خونه.به هایجین سلام کردم ولی یوجون هنوز نیومده بود.رفتم و لباسامو عوض کردم.بعد نشستم و شام خوردم.بعدش رفتم تو اتاقم و رو تخت ولو شدم.ینی دوباره همون تراژدی قراره تکرار بشه؟دوباره بهش اعتماد کنم؟اه...بیخیال اصن.دکتر چی گفته بود؟دم...بازدم.اینجوری حواسم از اون موضوع پرت میشد.دیگه کم کم خوابم گرفت.
(صبح)
سر ساعت بیدار شدم و یه نگاهی به عکس تهیونگ کردم و دوباره گفتم:تهیونگ سابق دوست دارم.
انگار مثل یه ربات اتوماتیک هر روز اینو باید میگفتم.
گفت:چرا؟تو که زندگیت آهنگه.
گفتم:خیلی وقته نیس.لطفا میبندیش؟
گفت:خیلی خب.
خاموشش کرد.آره درسته.من بعد از تهیونگ خیلی چیزا رو ول کرده بودم.شیر قهوه،آهنگ،کتاب و...خیلی چیزای دیگه.باز دوباره نگاهم رفت سمت بیرون.بعد از بیست دیقه رسیدیم شرکت.دیگه شیفت کاری همه تموم شده بود.فقط اومده بودیم تا وسایلا رو بزاریم سر جاش.من رفتم همه وسایلا رو گذاشتم جای خودش.تو شرکت فقد ما بودیم.بهش گفتم:یدقه میرم اتاق خودم و برمی گردم.
بعد دیدم دنبالم اومد.گفتم:برا چی دنبالم راه افتادی؟
گفت:دوس دارم.
گفتم:نداشته باش.
بعد تو اتاقم بودیم که منو گرفت و چسبوند به دیوار.دستاش دو طرفم بود.نفساش بهم میخورد.گفتم:نکن.
گفت:اول جواب این سوالم که چرا انقد عوض شدی؟ رو بده بعد میزارم بری.
گفتم:اون طبیعیه.ولی درباره این که چرا تو انقد مغرور و سرد شدی چی؟
گفت:من بعد از تو به خودم قول دادم برای اینکه عاشق کسی نشم، با همه سرد باشم.حالا جواب سوالمو بده.
گفتم:چه خوب.چون دقیقا یک سال پیش،منم به خودم قول دادم عاشق کسی نشم.جواب سوالت هم اینه که:من دیگه همون آدم ضعیف نیستم.کسی که زود میزنه زیر گریه.الان دختری جلوت وایساده که با یه سال پیش فرق میکنه.من یه دختر قویم.چه باورت بشه چه نشه.
گفت:آره متوجه این شدم.میخوام حقیقتو بهت بگم.من فقط نمیخوام با تو سرد باشم.میخوام با تو ادامه بدم.
چی؟بعد از یک سال منو دیده داره بهم اینا رو میگه؟چقد پروعه بعد از اینکه تظاهر کرد مرده.به پاش یه لگد زدم و دستشو گرفتم و پیچوندم و گفتم:من میتونستم زودتر این کارو بکنم فقد خواستم ببینم میخوای چه زری بزنی که به اندازه ی کافی شنیدم.تو چرا انقد آدم عوضی بودی و من نمیدونستم هوم؟برو گمشو.
و سریع رفتم بیرون از اتاق.جلوی در شرکت که رسیدم،رفتم و سوار ماشین خودم شدم.تو کل راه فکرم درگیر حرفاش بود.فقط مواظب بودم که تصادف نکنم.چرا بعد یه سال؟من باید باهاش یه حرف مفصل میزدم.پس الان از این فکرا در اومدم.بعد از ده دقیقه رسیدم خونه.به هایجین سلام کردم ولی یوجون هنوز نیومده بود.رفتم و لباسامو عوض کردم.بعد نشستم و شام خوردم.بعدش رفتم تو اتاقم و رو تخت ولو شدم.ینی دوباره همون تراژدی قراره تکرار بشه؟دوباره بهش اعتماد کنم؟اه...بیخیال اصن.دکتر چی گفته بود؟دم...بازدم.اینجوری حواسم از اون موضوع پرت میشد.دیگه کم کم خوابم گرفت.
(صبح)
سر ساعت بیدار شدم و یه نگاهی به عکس تهیونگ کردم و دوباره گفتم:تهیونگ سابق دوست دارم.
انگار مثل یه ربات اتوماتیک هر روز اینو باید میگفتم.
۱۳.۴k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.