فیک (عشق اینه) پارت سی و سوم
بیدار که شدم،اولین چیزی که دیدم تهیونگ بود.باید باور میکردم؟کسی که توی هواپیما بوده و هواپیما سقوط کرده،مگه نباید مرده باشه؟بهش گفتم:من جدیم.منو یه نیشکون بگیر ببینم خوابم یا نه.
اومد جلو و واقعا هم نیشکون گرفت خیلی هم درد داشت.ولی خواب نبودم.گفتم:اینجا چه خبره؟
گفت:برات توضیح میدم.
گفتم:الان.
گفت:باشه اول از همه از رو اون مبل بلند شو و بشین اینجا.
چون دراز کشیده بودم رو مبل اینو گفت.ولی چقد تغییر کرده بود.اخلاقش،رفتارش،شخصیتش.کلا همه چیش.نشست رو صندلی خودش و گفت:خب...اون موقع خواهرم منو تهدید میکرد که آدم میفرسته تا تو رو بکشن.و اون موقع،با ارزش ترین دارایی من تو بودی.
با این حرفش،قلبم تیکه تیکه شد.ینی الان نیستم؟یکم اشک تو چشام جمع شد.ادامه داد:منم تصمیم گرفتم که صحنه سازی کنم.ینی اون هواپیما،هواپیمای من نبود.اصن من قرار نبود جایی برم.بعدش،اسممو عوض کردم که مردم گیر ندن این کیم تهیونگه.همین.خوبه؟
گفتم:حالا این ماجرا رو بیخیال ولی تو کی همچین آدمی شدی؟چرا انقد عوض شدی؟
اومد جلوم و چون رو صندلی بودم،خم شد.جوری که نفساش به صورتم میخورد گفت:انتظار داری ببوسمت؟نچ نچ نمیبوسمت...راستی زیادی جذاب شدم نه؟
گفتم:تو انقد مغرور نبودی.این تو نیستی.بعدشم با اون بلایی که سر من آوردی عمرا دوباره بزارم دستت بهم بخوره.
پوزخندی زد و گفت:ببینیم میتونی در برابر این جذابیت تحمل کنی یا نه.
گفتم:میتونم.بچرخ تا بچرخیم کیم تهیونگ...یا بهتره بگم کوانگ هو.
رفتم بیرون و میدونستم قراره تو این شرکت بترکونم پس میخواستم کاری کنم که اون عوضی به پام بیوفته.من نمیزارم که اون منو شکست بده.اتاقمو پیدا کردم و وسایلامو چیدم توش.نورگیر و قشنگ بود.رفتم بیرون که دیدم تهیونگ(بچه ها من بهش میگم تهیونگ چون عادت کردم و شما هم قاطی نکنید.) وایساده جلوی اتاقم و داره با لبخند نگاش میکنه.گفتم:چیه؟دلت برام تنگ شده؟
گفت:اومدم بگم ازین به بعد منو رئیس صدا میزنی.
گفتم:چشم...آقای رئیسسس
گفت:خوبه.
و بعد از اینکه اینو گفت،یه لیوان جلوم گرفت و گفت:اینم بگیر.شیر قهوه دوس داشتی.
گفتم:بهت نگفتم نه؟پس بزار بگم.من بعد از اون اتفاق،هرچیزی که به تو مربوط میشد رو ترک کردم.
اومد جلو و واقعا هم نیشکون گرفت خیلی هم درد داشت.ولی خواب نبودم.گفتم:اینجا چه خبره؟
گفت:برات توضیح میدم.
گفتم:الان.
گفت:باشه اول از همه از رو اون مبل بلند شو و بشین اینجا.
چون دراز کشیده بودم رو مبل اینو گفت.ولی چقد تغییر کرده بود.اخلاقش،رفتارش،شخصیتش.کلا همه چیش.نشست رو صندلی خودش و گفت:خب...اون موقع خواهرم منو تهدید میکرد که آدم میفرسته تا تو رو بکشن.و اون موقع،با ارزش ترین دارایی من تو بودی.
با این حرفش،قلبم تیکه تیکه شد.ینی الان نیستم؟یکم اشک تو چشام جمع شد.ادامه داد:منم تصمیم گرفتم که صحنه سازی کنم.ینی اون هواپیما،هواپیمای من نبود.اصن من قرار نبود جایی برم.بعدش،اسممو عوض کردم که مردم گیر ندن این کیم تهیونگه.همین.خوبه؟
گفتم:حالا این ماجرا رو بیخیال ولی تو کی همچین آدمی شدی؟چرا انقد عوض شدی؟
اومد جلوم و چون رو صندلی بودم،خم شد.جوری که نفساش به صورتم میخورد گفت:انتظار داری ببوسمت؟نچ نچ نمیبوسمت...راستی زیادی جذاب شدم نه؟
گفتم:تو انقد مغرور نبودی.این تو نیستی.بعدشم با اون بلایی که سر من آوردی عمرا دوباره بزارم دستت بهم بخوره.
پوزخندی زد و گفت:ببینیم میتونی در برابر این جذابیت تحمل کنی یا نه.
گفتم:میتونم.بچرخ تا بچرخیم کیم تهیونگ...یا بهتره بگم کوانگ هو.
رفتم بیرون و میدونستم قراره تو این شرکت بترکونم پس میخواستم کاری کنم که اون عوضی به پام بیوفته.من نمیزارم که اون منو شکست بده.اتاقمو پیدا کردم و وسایلامو چیدم توش.نورگیر و قشنگ بود.رفتم بیرون که دیدم تهیونگ(بچه ها من بهش میگم تهیونگ چون عادت کردم و شما هم قاطی نکنید.) وایساده جلوی اتاقم و داره با لبخند نگاش میکنه.گفتم:چیه؟دلت برام تنگ شده؟
گفت:اومدم بگم ازین به بعد منو رئیس صدا میزنی.
گفتم:چشم...آقای رئیسسس
گفت:خوبه.
و بعد از اینکه اینو گفت،یه لیوان جلوم گرفت و گفت:اینم بگیر.شیر قهوه دوس داشتی.
گفتم:بهت نگفتم نه؟پس بزار بگم.من بعد از اون اتفاق،هرچیزی که به تو مربوط میشد رو ترک کردم.
۳۲.۶k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.