شب فراق

شب فراق .. .

شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاکپای تو وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست
خیال روی تو بیخ امید بنشانده‌ست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده‌ست
عجب در آنکه تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

#حضرت_سعدی
دیدگاه ها (۲)

آرزو میکنم برایتدر پس تمام نرسیدن‌ها و نداشتن‌هااز یاد نبری ...

مرا تا زنده ام شاهم تو باشی میان‌ برج دل ماهم تو باشیاگر ...

هنوز از شب دمی باقی استمی خواند در او شبگیرو شب تاباز نهان ج...

می‌جویمت به نام و نشانی که نیستی دیرآشنای من ، تو همانی، که ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط