فیک جدیدم به اسم(درد)
فیک جدیدم به اسم(درد)
لطفا بخونید و با نظراتتون حمایتم کنید
و بگم بی جنبه ای نخون
زوج ها:چانبک/هونهان/کایسو/کریسهو
امیدوارم خوشتون بیاد و کاملا این فیک تخیلیه
امشب ماه کامله...زوزه میکشم...از شدت درد...دلتنگی...دوریت...اینکه...پیشم نیستی...بکهیون....من...~Awooooo
Hurt
-Ep 1-
صدای قدمهام سکوت سنگین قصرو میشکست.به تابلوی نقاشیه رو دیوار نگاه کرد
لبخند تلخی زد...پدر و مادرش...دوتا عاشق که فقط بیست دیقه بعد ازدواجشون زنده موندن...عشق؟از عشق متنفر بود...کریس وو...فقط تا شش سالگی پیش مادر و پدرش موند...وقتی فهمید چه قدرت مسخره ای داره اوردنش به یه دنیای دیگه ارادنسیا...تا جلوی مردمو برای ورود به سرزمین کناری بگیره..._ارادنیا_
Baekhyun
-ای بابا حالا واس چی برم کاخ خوب میخواست نزدیکم نشه من برای دفاع از خودم کورش کردم ...یعنی دست خودم نبود یهو نور از لا انگشتام در اومد
انگار اصلا حرف ادمو نمیفهمیدن پرتم کردن تو یه اتاق و رفتن.
خیلی تاریک بود.هیچی نمیدیدم از رو زمین سرد بلند شدم.
-کسی نیس؟اوف چرا منو اوردن اینجا
میدونستم این قدرتو دارم ولی تابیست سالگیم مخفیش کرده بودم.البته خانواده ایم نداشتم وقتی بچه بودم اونارو برده بودن واسه بردگی.منم توسط یه ثروتمند بزرگ شده بودم
دستامو اروم بردم جلو .نور از توش در اومد و همه جا روشن شد.
یهو با دیدن پسر جوونی که رو تخت پادشاهی نشسته بود ترسیدم
پسر لبخندی زد&شش تامون جمع شدیم منتظرت بودیم...بکهیون
اخم کردم:شما؟شش تامون؟منظورت چیه
پسر از رو تخت بلند شد موهای قهوه ای با پوست سغیدی داشت.
&سوهو هستم...خوب مگه افسانه رو نمیدونی
-گوش کنید جناب سوهو اون مرد میخواست منو ببره برای بردگی منم برای دفاع از خودم نور زیادی فرستادم سمت چشماش ولی نمیخواستم کور شه اینم به من ربطی نداره....من علاقه ای به افسانه ها ندارم پس خدانگهدار شما
برگشتم تا از اون در برم بیرون یهو یه موج دورم حلقه شد.منو کشوند سمت عقب.
کل لباسام خیس شد.هم ترسیده بودم این همه اب از کجا اومد
&به قدرت منو خودت چی بکهیون؟
بهش نگاه کردم
موجارو کشید سمت خودش
چندتا قدم برداشتم و رفتم سمتش
-اون افسانه چیه؟
&خوب حتما درمورد ممنوع ورودیه ارادنیایی ها به ارادنسیا شنیدی
-اوهوم
&تا حالا فک کردی برای چی؟
لبخندی به چهره ی متعجب من زد
کف دستشو به سمت سقف بالا برد نور خفیفی از توش خارج شد
انگار داشت یه تصویرو نشون میداد.
یه درخت! با دقت بهش خیره شدم درخت زندگی!
&خوب گوش کن بکهیون...درخت زندگی در مرز این دوتا سرزمین بود
این درخت شامل قدرت های زیادی بود.اما نیروهای سیاه قصد ریشه کن کردن این درختو داشتن.
که ملکه ارادنیا و پادشاه ارادنسیا تصمیم نجات اون درختو گرفتن
اونا نیروهای درختو گرفتن و در بدن خودشون قرار دادن.این نیرو به دو قسمت مساوی تقسیم شد.یکی از مهم ترین اون نیروها اژدهای اتشین بود.
با دیدن اون اژدها تو نور ضعیفی که از دستای سوهو در میومد یکم لرزیدم
-اما اون دوتا مردن و ...
&پادشاه و ملکه عاشق هم شدن...ولی نمیدونستم اگه اون نیروی آتشین درونشون باهم ترکیب شه اونارو به کشتن میده.و موجب نابودی خعلی از انسان ها میشه
اون ها مراسم بزرگی گرفتن و باهم ازدواج کردن.
اما شب ازدواجشون...بعد رابطه ی ج.نسی ای که باهم داشتن.اژدها بیدار شد
و اون دو در اغوش هم و بره.نه مردن و کل افراد تو قصر هم کشته شدن,نیرو ها ی زندگی بخش از بدن اون دو خارج شدن...و پخش شدن 6 تا در ارادنسیا و 6 تا در ارادنیا.نور و آتش , آب , باد , قدرت جاب جایی و خاک در ارادنیا
پرواز و رعدو برق , زمان , جاذبه ,سرما و جان بخشی در ارادنسیا
هیچکس نمیدونه اژدها تو بدن کدوم از این شش نفره برای همین ورود به اونجا ممنوعه و تو باید تو قصر بمونی بکهیون و یادت باشه حق ازدواج
با یک زنو...نداری
نداری...نداری...نداری صداش توی مغزم پیچید.فقط تونستم سرمو تکون بدم من به دختر پزشکی علاقه داشتم ولی هیچوقت درخواست ازدواج نکردم بخاطر این نیروی لعنتیم
حالا چی میشه من...باید چیکار کنم
#hurt#fanfic#exo
لطفا بخونید و با نظراتتون حمایتم کنید
و بگم بی جنبه ای نخون
زوج ها:چانبک/هونهان/کایسو/کریسهو
امیدوارم خوشتون بیاد و کاملا این فیک تخیلیه
امشب ماه کامله...زوزه میکشم...از شدت درد...دلتنگی...دوریت...اینکه...پیشم نیستی...بکهیون....من...~Awooooo
Hurt
-Ep 1-
صدای قدمهام سکوت سنگین قصرو میشکست.به تابلوی نقاشیه رو دیوار نگاه کرد
لبخند تلخی زد...پدر و مادرش...دوتا عاشق که فقط بیست دیقه بعد ازدواجشون زنده موندن...عشق؟از عشق متنفر بود...کریس وو...فقط تا شش سالگی پیش مادر و پدرش موند...وقتی فهمید چه قدرت مسخره ای داره اوردنش به یه دنیای دیگه ارادنسیا...تا جلوی مردمو برای ورود به سرزمین کناری بگیره..._ارادنیا_
Baekhyun
-ای بابا حالا واس چی برم کاخ خوب میخواست نزدیکم نشه من برای دفاع از خودم کورش کردم ...یعنی دست خودم نبود یهو نور از لا انگشتام در اومد
انگار اصلا حرف ادمو نمیفهمیدن پرتم کردن تو یه اتاق و رفتن.
خیلی تاریک بود.هیچی نمیدیدم از رو زمین سرد بلند شدم.
-کسی نیس؟اوف چرا منو اوردن اینجا
میدونستم این قدرتو دارم ولی تابیست سالگیم مخفیش کرده بودم.البته خانواده ایم نداشتم وقتی بچه بودم اونارو برده بودن واسه بردگی.منم توسط یه ثروتمند بزرگ شده بودم
دستامو اروم بردم جلو .نور از توش در اومد و همه جا روشن شد.
یهو با دیدن پسر جوونی که رو تخت پادشاهی نشسته بود ترسیدم
پسر لبخندی زد&شش تامون جمع شدیم منتظرت بودیم...بکهیون
اخم کردم:شما؟شش تامون؟منظورت چیه
پسر از رو تخت بلند شد موهای قهوه ای با پوست سغیدی داشت.
&سوهو هستم...خوب مگه افسانه رو نمیدونی
-گوش کنید جناب سوهو اون مرد میخواست منو ببره برای بردگی منم برای دفاع از خودم نور زیادی فرستادم سمت چشماش ولی نمیخواستم کور شه اینم به من ربطی نداره....من علاقه ای به افسانه ها ندارم پس خدانگهدار شما
برگشتم تا از اون در برم بیرون یهو یه موج دورم حلقه شد.منو کشوند سمت عقب.
کل لباسام خیس شد.هم ترسیده بودم این همه اب از کجا اومد
&به قدرت منو خودت چی بکهیون؟
بهش نگاه کردم
موجارو کشید سمت خودش
چندتا قدم برداشتم و رفتم سمتش
-اون افسانه چیه؟
&خوب حتما درمورد ممنوع ورودیه ارادنیایی ها به ارادنسیا شنیدی
-اوهوم
&تا حالا فک کردی برای چی؟
لبخندی به چهره ی متعجب من زد
کف دستشو به سمت سقف بالا برد نور خفیفی از توش خارج شد
انگار داشت یه تصویرو نشون میداد.
یه درخت! با دقت بهش خیره شدم درخت زندگی!
&خوب گوش کن بکهیون...درخت زندگی در مرز این دوتا سرزمین بود
این درخت شامل قدرت های زیادی بود.اما نیروهای سیاه قصد ریشه کن کردن این درختو داشتن.
که ملکه ارادنیا و پادشاه ارادنسیا تصمیم نجات اون درختو گرفتن
اونا نیروهای درختو گرفتن و در بدن خودشون قرار دادن.این نیرو به دو قسمت مساوی تقسیم شد.یکی از مهم ترین اون نیروها اژدهای اتشین بود.
با دیدن اون اژدها تو نور ضعیفی که از دستای سوهو در میومد یکم لرزیدم
-اما اون دوتا مردن و ...
&پادشاه و ملکه عاشق هم شدن...ولی نمیدونستم اگه اون نیروی آتشین درونشون باهم ترکیب شه اونارو به کشتن میده.و موجب نابودی خعلی از انسان ها میشه
اون ها مراسم بزرگی گرفتن و باهم ازدواج کردن.
اما شب ازدواجشون...بعد رابطه ی ج.نسی ای که باهم داشتن.اژدها بیدار شد
و اون دو در اغوش هم و بره.نه مردن و کل افراد تو قصر هم کشته شدن,نیرو ها ی زندگی بخش از بدن اون دو خارج شدن...و پخش شدن 6 تا در ارادنسیا و 6 تا در ارادنیا.نور و آتش , آب , باد , قدرت جاب جایی و خاک در ارادنیا
پرواز و رعدو برق , زمان , جاذبه ,سرما و جان بخشی در ارادنسیا
هیچکس نمیدونه اژدها تو بدن کدوم از این شش نفره برای همین ورود به اونجا ممنوعه و تو باید تو قصر بمونی بکهیون و یادت باشه حق ازدواج
با یک زنو...نداری
نداری...نداری...نداری صداش توی مغزم پیچید.فقط تونستم سرمو تکون بدم من به دختر پزشکی علاقه داشتم ولی هیچوقت درخواست ازدواج نکردم بخاطر این نیروی لعنتیم
حالا چی میشه من...باید چیکار کنم
#hurt#fanfic#exo
۱۱.۰k
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.