رمان یادت باشد ۱۶۷
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_شصت_و_هفت
کنم غیبت محسوب می شود، چون طرف مقابل نیست که از خودش دفاع کند.
برای این که من را از این فضا دور کند باهم به تپه نورالشهدا
می رفتیم. سوار موتور
راهی فدک شدیم. کنار مزار شهدای گمنام نشستیم. کمب گریه کردم تا آرام بشوم. حمید بدون اینکه من را سؤال پیچ کند کنارم نشست. گفت: تو رو به صبر دعوت نمی کنم. بلکه به رشد دعوتت میکنم. نمیشه که کسی مؤمن رو اذیت نکنه. اگر هم توی این ناراحتی حق با خودته سعی کن از ته دل و بی منت ببخشی تا نگاهت نسبت به اشخاص عوض نشه و احساس بدی بهشون نداشته باشی. اگه تونستی این مدلی ببخشی، باعث میشه رشد کنی. بعد هم با همان صدای دلنشینش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا، حال و هوایم که عوض شد دوری زدیم، بستنی خوردیم، کلی شوخی کردیم و بعد هم
به خانه برگشتیم.
اواخر دی ماه حمید به مأموریتی ده روزه رفته بود. کارهای خانه را انجام دادم و حوالی غروب راهی خانه پدرم شدم. حال و حوصله خانه بدون حمید را نداشتم. هنوز چای تازه دمی که مادرم ریخته بود را نخورده بودم که برف شروع به باریدن کرد. یاد خانه خودمان افتادم. سقف خانه نم داده بود و موقع بارندگی آب چکه چکه داخل اتاق می آمد. کمی که گذشت، حسابی نگران شدم. به پدرم گفتم باید برم خونه میترسم با این بارندگی آب کل زندگی رو ببره. بابا گفت:حاظر شو خودم می رسونمت. سوار ماشین شدیم و سریع راه افتادیم. بخاطره بارش برف همه خیابان ها از شدت ترافیک قفل شده بود. نزدیکی های
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
کنم غیبت محسوب می شود، چون طرف مقابل نیست که از خودش دفاع کند.
برای این که من را از این فضا دور کند باهم به تپه نورالشهدا
می رفتیم. سوار موتور
راهی فدک شدیم. کنار مزار شهدای گمنام نشستیم. کمب گریه کردم تا آرام بشوم. حمید بدون اینکه من را سؤال پیچ کند کنارم نشست. گفت: تو رو به صبر دعوت نمی کنم. بلکه به رشد دعوتت میکنم. نمیشه که کسی مؤمن رو اذیت نکنه. اگر هم توی این ناراحتی حق با خودته سعی کن از ته دل و بی منت ببخشی تا نگاهت نسبت به اشخاص عوض نشه و احساس بدی بهشون نداشته باشی. اگه تونستی این مدلی ببخشی، باعث میشه رشد کنی. بعد هم با همان صدای دلنشینش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا، حال و هوایم که عوض شد دوری زدیم، بستنی خوردیم، کلی شوخی کردیم و بعد هم
به خانه برگشتیم.
اواخر دی ماه حمید به مأموریتی ده روزه رفته بود. کارهای خانه را انجام دادم و حوالی غروب راهی خانه پدرم شدم. حال و حوصله خانه بدون حمید را نداشتم. هنوز چای تازه دمی که مادرم ریخته بود را نخورده بودم که برف شروع به باریدن کرد. یاد خانه خودمان افتادم. سقف خانه نم داده بود و موقع بارندگی آب چکه چکه داخل اتاق می آمد. کمی که گذشت، حسابی نگران شدم. به پدرم گفتم باید برم خونه میترسم با این بارندگی آب کل زندگی رو ببره. بابا گفت:حاظر شو خودم می رسونمت. سوار ماشین شدیم و سریع راه افتادیم. بخاطره بارش برف همه خیابان ها از شدت ترافیک قفل شده بود. نزدیکی های
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۹.۹k
۰۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.