رمان یادت باشد ۱۶۶
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_شصت_و_شش
خیابون این همه دیر میای؟! زیاد مایل نبود حرف بزند. اصرار من که دید گفت: راستش یه مستمندی سر کوچه می ایسته. من هر بار از کنارش رد بشم
سعی میکنم بهش کمک کنم. اما امشب چون پول همراهم نبود خجالت می کشیدم که اون آقا رو ببینم و نتونم بهش کمک کند. برای همین کل کوچه رو دور زدم تا از سمت دیگه برگردم خونه که این مستمند رو نبینم و شرمنده نشم از این کارهایش فیوز می پراندم. این رفتارها هم حس خوبی به من میداد، هم در وجودم ترس و دلهره ایجاد می کرد. احساس خوب از اینکه همسرم تا این حد به چنین جزئیاتی دقت نظر دارد و دلهره از این که حس میکردم شبیه دونده هایی هستیم که داخل یک مسابقه شرکت کرده ایم. من افتان و خیزان مسیر را می روم، ولی حمید با سرعت از کنار من رد می شود. ترس داشتم که هیچ وقت نتوانم به همین سرعتی که حمید دارد پیش می رود حرکت کنم. داشتیم شام می خوردیم، ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که با دوستم زده بودیم. سر موضوعی برای یک بنده خدایی سوءتفاهم به
وجود آمده بود. از وقتی که دوستم پشت تلفن این مسئله را مطرح کرد، نمی توانستم جلوی ناراحتی خودم را بگیرم. وسط غذا حمید متوجه شد نگاهی به من کرد و گفت: چیزی شده فرزانه؟ سر حال نیستی. گفتم: «نه عزیزم. چیز مهمی نیست. شامت رو بخور.» با مهربانی دست از غذا خوردن کشید و گفت: «دوست داری بریم تپه نورالشهدا؟» |
هر وقت اتفاقی پیش می آمد که من از حرف یا رفتار کسی ناراحت میشدم، حمید متوجه دلخوری من می شد، ولی اصراری نداشت که برایش کل ماجرا را تعریف کنم. اعتقاد داشت اگر یک طرفه تعریف.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
خیابون این همه دیر میای؟! زیاد مایل نبود حرف بزند. اصرار من که دید گفت: راستش یه مستمندی سر کوچه می ایسته. من هر بار از کنارش رد بشم
سعی میکنم بهش کمک کنم. اما امشب چون پول همراهم نبود خجالت می کشیدم که اون آقا رو ببینم و نتونم بهش کمک کند. برای همین کل کوچه رو دور زدم تا از سمت دیگه برگردم خونه که این مستمند رو نبینم و شرمنده نشم از این کارهایش فیوز می پراندم. این رفتارها هم حس خوبی به من میداد، هم در وجودم ترس و دلهره ایجاد می کرد. احساس خوب از اینکه همسرم تا این حد به چنین جزئیاتی دقت نظر دارد و دلهره از این که حس میکردم شبیه دونده هایی هستیم که داخل یک مسابقه شرکت کرده ایم. من افتان و خیزان مسیر را می روم، ولی حمید با سرعت از کنار من رد می شود. ترس داشتم که هیچ وقت نتوانم به همین سرعتی که حمید دارد پیش می رود حرکت کنم. داشتیم شام می خوردیم، ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که با دوستم زده بودیم. سر موضوعی برای یک بنده خدایی سوءتفاهم به
وجود آمده بود. از وقتی که دوستم پشت تلفن این مسئله را مطرح کرد، نمی توانستم جلوی ناراحتی خودم را بگیرم. وسط غذا حمید متوجه شد نگاهی به من کرد و گفت: چیزی شده فرزانه؟ سر حال نیستی. گفتم: «نه عزیزم. چیز مهمی نیست. شامت رو بخور.» با مهربانی دست از غذا خوردن کشید و گفت: «دوست داری بریم تپه نورالشهدا؟» |
هر وقت اتفاقی پیش می آمد که من از حرف یا رفتار کسی ناراحت میشدم، حمید متوجه دلخوری من می شد، ولی اصراری نداشت که برایش کل ماجرا را تعریف کنم. اعتقاد داشت اگر یک طرفه تعریف.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۷.۸k
۰۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.