بلخره کارم تموم شد،
بلخره کارم تموم شد،
_اقای جونکوککک...غذا امادسسسس
هیچ جوابی نداد
_من دیگه بیرممممم؟؟؟کارم نداریییی؟؟
_چرا جواب نمیده...مرده(اروم)
_هووووووووووووو
_نه بابا این پسر مشکل شنوایی داره
از پله ها بالا رفتم
شک داشتم که تو کدوم اتاقه
همه ی اتاق های تبقه ی بالا رو نگا کردم بجز یکی بدون در زدن وارد شدم پشتش بهم بود
_من غذا رو اماده کردم من برم؟
+یجی...
_بله؟
+...
_اقای جئون...حالتون خوبه؟
+مواضب خودت باش..
_چ..چی؟
+خودتو قاطی هیچی نکن
_دارید درمورد چی حرف میزنید؟
رفتم جلو تر
_منظورت رو نمیفهمم
+یجی..
_بله
+چرا از این محله نمیری؟؟وختی میدونی خطر مرگت رو داره؟چرا انقدر کنجکاوی این کنجکاوی ترو تو دردسر میندازه
_من...باید یه کاری رو انجام بدم و بعد انجام دادنش از این شهر میرم(گرفتن حق برادرشو میگه)
+تو بد دردسری میافتی
_از کجا میدونی؟؟فالگیری؟یا میتونی ایندرو ببینی؟شایدمم...یه موجود افسانه ای
با حرفم گردنشو به سمتم چرخوند
موهاش جلوی شماش رو گرفته بود،دقیقن شبیه اون قتله که اون شب دیدم بود
+گفتی کارت تموم شده؟پس برو
هیچی نگفتمو فوررن از خونه بیرون رفتم
توراه بغض کردم بدون دلیل خاصی
وارد خونه شدمو درو محکم قفل کردم و خودمو زمین انداختم
_هق...چرا انقدر ترسیدم...چرا کوک منو یاد اون قاتله میندازه....اون حرفا چه معنی داشت اون سوتی که داد چی(هول،گریه،ترسیده)
اشکام رو پاک کردم و رفتم ابی به صرو صورتم زدم،تو اینه ی توالت به خودم نگا کردم
_یجی....خاهش میکنم نترس...باید بفمی کی تنها برادتو کشته...باید بفمیی...قوی بمونن
روی تخت داز کشیده بودم ولی فکر های مغزم اجازه ی خوابیدن رو نمیدادن بلد شدمو شروع کردم به نوشتن رویه برگه
پارت۱۰
_اقای جونکوککک...غذا امادسسسس
هیچ جوابی نداد
_من دیگه بیرممممم؟؟؟کارم نداریییی؟؟
_چرا جواب نمیده...مرده(اروم)
_هووووووووووووو
_نه بابا این پسر مشکل شنوایی داره
از پله ها بالا رفتم
شک داشتم که تو کدوم اتاقه
همه ی اتاق های تبقه ی بالا رو نگا کردم بجز یکی بدون در زدن وارد شدم پشتش بهم بود
_من غذا رو اماده کردم من برم؟
+یجی...
_بله؟
+...
_اقای جئون...حالتون خوبه؟
+مواضب خودت باش..
_چ..چی؟
+خودتو قاطی هیچی نکن
_دارید درمورد چی حرف میزنید؟
رفتم جلو تر
_منظورت رو نمیفهمم
+یجی..
_بله
+چرا از این محله نمیری؟؟وختی میدونی خطر مرگت رو داره؟چرا انقدر کنجکاوی این کنجکاوی ترو تو دردسر میندازه
_من...باید یه کاری رو انجام بدم و بعد انجام دادنش از این شهر میرم(گرفتن حق برادرشو میگه)
+تو بد دردسری میافتی
_از کجا میدونی؟؟فالگیری؟یا میتونی ایندرو ببینی؟شایدمم...یه موجود افسانه ای
با حرفم گردنشو به سمتم چرخوند
موهاش جلوی شماش رو گرفته بود،دقیقن شبیه اون قتله که اون شب دیدم بود
+گفتی کارت تموم شده؟پس برو
هیچی نگفتمو فوررن از خونه بیرون رفتم
توراه بغض کردم بدون دلیل خاصی
وارد خونه شدمو درو محکم قفل کردم و خودمو زمین انداختم
_هق...چرا انقدر ترسیدم...چرا کوک منو یاد اون قاتله میندازه....اون حرفا چه معنی داشت اون سوتی که داد چی(هول،گریه،ترسیده)
اشکام رو پاک کردم و رفتم ابی به صرو صورتم زدم،تو اینه ی توالت به خودم نگا کردم
_یجی....خاهش میکنم نترس...باید بفمی کی تنها برادتو کشته...باید بفمیی...قوی بمونن
روی تخت داز کشیده بودم ولی فکر های مغزم اجازه ی خوابیدن رو نمیدادن بلد شدمو شروع کردم به نوشتن رویه برگه
پارت۱۰
۸.۱k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.