پارت۶
پارت۶
وقتی باردار بودی و........
مردی وارد خونه شد و از پشت دستای یوری و گرفت که بعد از اون یه دختر وارد خونه شد
یوری:تو کی هستی تو خونه من چیکار میکنی ها(داد)
دختر:عزیزم از اول هم اشتباه کردی که با تهیونگ ازدواج کردی
یوری که از فرصت استفاده کرد و موبایلش و گذاشت روی ظبط دیگه نمیترسید که دختر دوباره شروع به حرف زدن کرد
دختر:فکر کنم منو نشناسی البته حق هم داری ولی خب باید بدونی من همون کسی ام که عکس هارو برای تهیونگ فرستادم من نمیذارم تو باهاش باشی زندگیتو خراب میکنم خب ولی باید بدونی که من سسانگ فن تهیونگم و اون ماله منه
یوری:تو باید به سلیقه ایدلت احترام بزاری و باید از خوشبختیش خوشحال باشی نه اینکه بگی اون ماله توعه
دختر:خفه شو
و به مردی که همراهش بود علامت داد که تا میتونه یوری و بزنه و دختر هم از خونه رفت بیرون بعد اینکه رفت بیرون مردی که همراهش بود شروع به زدن یوری کرد انقدر زدش که یوری از حال رفت و بعدم ولش کرد و رفت حال یوری اصن خوب نبود بزور چشاش و باز کرد ولی بدنش بی حس بود حاله خوبی نداشت اون الان از همه ضربه خورده بود وقتی به بدبختیاش فکر میکرد بیشتر گریه اش میگرفت انقدر گریه کرده بود که همونجا کف زمین بیهوش شده بود انقدر خون ازش رفته بود که معلوم نبود حتی زنده بمونه
بعد از ۲ساعت تهیونگ اومد
..............
وقتی باردار بودی و........
مردی وارد خونه شد و از پشت دستای یوری و گرفت که بعد از اون یه دختر وارد خونه شد
یوری:تو کی هستی تو خونه من چیکار میکنی ها(داد)
دختر:عزیزم از اول هم اشتباه کردی که با تهیونگ ازدواج کردی
یوری که از فرصت استفاده کرد و موبایلش و گذاشت روی ظبط دیگه نمیترسید که دختر دوباره شروع به حرف زدن کرد
دختر:فکر کنم منو نشناسی البته حق هم داری ولی خب باید بدونی من همون کسی ام که عکس هارو برای تهیونگ فرستادم من نمیذارم تو باهاش باشی زندگیتو خراب میکنم خب ولی باید بدونی که من سسانگ فن تهیونگم و اون ماله منه
یوری:تو باید به سلیقه ایدلت احترام بزاری و باید از خوشبختیش خوشحال باشی نه اینکه بگی اون ماله توعه
دختر:خفه شو
و به مردی که همراهش بود علامت داد که تا میتونه یوری و بزنه و دختر هم از خونه رفت بیرون بعد اینکه رفت بیرون مردی که همراهش بود شروع به زدن یوری کرد انقدر زدش که یوری از حال رفت و بعدم ولش کرد و رفت حال یوری اصن خوب نبود بزور چشاش و باز کرد ولی بدنش بی حس بود حاله خوبی نداشت اون الان از همه ضربه خورده بود وقتی به بدبختیاش فکر میکرد بیشتر گریه اش میگرفت انقدر گریه کرده بود که همونجا کف زمین بیهوش شده بود انقدر خون ازش رفته بود که معلوم نبود حتی زنده بمونه
بعد از ۲ساعت تهیونگ اومد
..............
۱.۹k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.