واقعی
#واقعی
وقتی همه رفتن نفس راحتی کشیدم و خوابیدم مامانم همراهشون رفت که هم بدرقشون کنه هم ازمایش بارداری بده اخه علائمش رو داشت
خداروشکر هم اتاقی هم نداشتم که شلوغ تر بشه اتاق دراز کشیده بودم روی تخت و به این فکر میکردم که علی الان داره چیکار میکنه؟!اونم به فکر منه؟امشب میاد اینجا؟اخه امشب بازی پرسپولیس و پارس جنوبی بود و توی شهرستان جم بازی بود خیابونا فک کنم الان خیلی شلوغه وای اگه توی این جمعیت بلایی سرش بیاد چی؟
توی همین فکرا بودم که در اتاق باز شد و یه دختر وارد اتاق شد سرجام نشستم وای این دیگه کیه وقتی سجاد وارد اتاق شد فهمیدم نگین اومده پیشم
از خودم جداش کردم و گفتم:گریه نکن دیوونه،داغون میشم گریه کنیا
زد توی سرم و گفت:بی معرفت خیلی نامردی چرا خبرم ندادی خدا بگم چیکار اون حسین کثافت کنه اصلا علی میدونه اینجایی؟
نگین دوست قدیمیم بود حتی از سهیلا هم بهم نزدیک تر بود چیزایی که روم نمیشد به کسی بگم به سجاد(نامزدش)و نگین میگفتم
نگین هم از همه ی قضیه خبر داشت
سرمو انداختم پایین سجاد بغلم کرد و گفت:فدای دلت بشم ابجی گریه نکنا،اگه علی اینجا بود خیلی ناراحت میشدااااااااا
وقتی سجاد اینو گفت گریم شدت گرفت تنها کسایی که میتونستم جلوشون با صدای بلند گریه کنم نگین و سجاد بود حتی جلوی علی هم روم نمیشد گریه کنم
لبمو گاز گرفتم تا صدام بیرون نره سجاد موهامو نوازش میکرد و نگین هم کنارم نشسته بود دستمو تو دستش گرفته بود وقتی اروم شدم گفتم:سجاد میشه به یه بهونه زنگ بزنی بهش؟تورو خدا دلم لک زده واسه شنیدن صداش
سجاد سریع گوشیش و در اورد و شمارشو گرفت بعد از دو سه بار زنگ زدن صدای ضعیفی اومد:بله؟
-سلام چطوری
-سلام هی میگذره تو چطوری؟
-علیرضا امشب میای ورزشگاه دیگه نه؟
-اصلا حوصله ندارم ولی حسین میگه حتما باید بیای،خونه ای؟
-نه
- خب کجایی بیا خونه تا بعدا بیایم دنبالت دیگه
-نه من بیمارستانم
-خدا بد نده چیشده؟
-فاطمت حالش بد شده بیمارستانه من و نگین هم پیشش هستیم
صدای داد علی اومد ک میگفت:چیشده
ولی من گوشی رو از دستش گرفتم و قطع کردم عصبانی گفتم:ریدی اقا سجاد حالا اگه بیاد اینجا چی؟من نمیخوام باهاش چشم تو چشم شم
-خوب کردم تا کی میخواین از هم دوری کنید
داشتم با سجاد دعوا میکردم که مامان وارد شد وقتی نگین و سجاد رو دید خوشحال شد گفت:سلام بچه ها خوبین؟
بعد از سلام و احول پرسی به اصرار ما مامانم رفت خونه عموم تا استراحت کنه بابامم همراش رفت تا بخوابه و فردا صبح بره سرکار بیچاره مرخصی گرفت و اومد پیش من دیشبم یه ذره نخوابیده بود
عصر که شد سجاد رفت ورزشگاه تا بازی رو ببینه من و نگین هم نشستیم کلی حرف زدیم نگین هی میخواست من و بخندونه ولی نمیتونست اخرشم عصبانی شد و گفت:یکم اون لامصبو باز نکنیاااااااااا بسه دیگه تا کی میخوای زانوی غم بغل کنی ایشالله حسین میره سربازی و تو میری عکاسا رو پاک میکنی این دیگه غم نداره که
قلبم با کلمه کلمه حرفاش تیکه تیکه میشد
+نگین میترسم برگردم بگه چرا رفتی؟نمیخوامت دیگه اینطوری غرورم له میشه
-ای بمیری با این غرورت،دختر اگه علی دوست نداشت اینجوری پشت تلفن داد نمیزد بعدشم دیدی که چقدر بعد از قطع کردن زنگ زد گناه داره اذیتش نکن
با حرفاش ارامش میگرفتم توی چشماش نگاه کردم و گفتم:من اگه تورو نداشتم چیکار میکردم؟
-هیچی باید میرفتی خودتو میکشتی
خندیدم و گفتم:بمیری
ذوق کرد و گفت:واییییییییییی خندیدی
بعدشم گوشیم رو برداشت و عکس از دستم گرفت و گذاشت استوری اینستاگرام
+نگین میخوام پیجمو ببندم!
-چرا؟
+نمیخوامش اگه میخوایش تا بدمش به تو
-نه بابا من نمیخوامش،باشه ببند ولی الان نبند بزار هروقت من دستور دادم
صدای اذان بلند شد بلند گفتم:واییییییییی
-چیشدددددددد
+نمازامو نخوندم
به کمک نگین رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم وقتی من نماز خوندم نگین رفت توی نمازخونه تا نماز بخونه و بیاد وقتی رفت گوشیمو برداشتم و رفتم عکس پروفایل علی رو دید زدم هـی یادش بخیر یه عکس دونفره که چهرمون مشخص نبود هم من گذاشته بودم پروفایلم هم اون
چقد دلم براش تنگ شده بود......نگین اومد و بهم گفت:سجاد قراره غذا بیاره واسمون به پرستار هم گفتم گفت فقط زود برگردین
+مگه ورزشگاه نیست؟
-هنوز بازی شروع نشده
همون لحظه پرستار اومد و سِرم رو از دستم کشید و گفت زودی برگردین
رفتیم بیرون و روی چمنا نشستیم و منتظر سجاد موندیم یه نیم ساعت بعد سجاد اومد شیشه ماشینش به شدت دودی بود و ما چیزی نمیدیدیم وقتی ماشین اومد نگین رفت تا غذا بیاره همینکه شیشو داد پایین نگین جیغ یواشی کشید گفتم حتما باز لوس بازی سجاده ولی وقتی از ماشین پیاده شد منم تعجب کردم با ناباوری بلند شدم و دستمو جلوی دهنم گرفتم کارام دست خودم نبود دویدم و رفتم بغلش کردم -فد
وقتی همه رفتن نفس راحتی کشیدم و خوابیدم مامانم همراهشون رفت که هم بدرقشون کنه هم ازمایش بارداری بده اخه علائمش رو داشت
خداروشکر هم اتاقی هم نداشتم که شلوغ تر بشه اتاق دراز کشیده بودم روی تخت و به این فکر میکردم که علی الان داره چیکار میکنه؟!اونم به فکر منه؟امشب میاد اینجا؟اخه امشب بازی پرسپولیس و پارس جنوبی بود و توی شهرستان جم بازی بود خیابونا فک کنم الان خیلی شلوغه وای اگه توی این جمعیت بلایی سرش بیاد چی؟
توی همین فکرا بودم که در اتاق باز شد و یه دختر وارد اتاق شد سرجام نشستم وای این دیگه کیه وقتی سجاد وارد اتاق شد فهمیدم نگین اومده پیشم
از خودم جداش کردم و گفتم:گریه نکن دیوونه،داغون میشم گریه کنیا
زد توی سرم و گفت:بی معرفت خیلی نامردی چرا خبرم ندادی خدا بگم چیکار اون حسین کثافت کنه اصلا علی میدونه اینجایی؟
نگین دوست قدیمیم بود حتی از سهیلا هم بهم نزدیک تر بود چیزایی که روم نمیشد به کسی بگم به سجاد(نامزدش)و نگین میگفتم
نگین هم از همه ی قضیه خبر داشت
سرمو انداختم پایین سجاد بغلم کرد و گفت:فدای دلت بشم ابجی گریه نکنا،اگه علی اینجا بود خیلی ناراحت میشدااااااااا
وقتی سجاد اینو گفت گریم شدت گرفت تنها کسایی که میتونستم جلوشون با صدای بلند گریه کنم نگین و سجاد بود حتی جلوی علی هم روم نمیشد گریه کنم
لبمو گاز گرفتم تا صدام بیرون نره سجاد موهامو نوازش میکرد و نگین هم کنارم نشسته بود دستمو تو دستش گرفته بود وقتی اروم شدم گفتم:سجاد میشه به یه بهونه زنگ بزنی بهش؟تورو خدا دلم لک زده واسه شنیدن صداش
سجاد سریع گوشیش و در اورد و شمارشو گرفت بعد از دو سه بار زنگ زدن صدای ضعیفی اومد:بله؟
-سلام چطوری
-سلام هی میگذره تو چطوری؟
-علیرضا امشب میای ورزشگاه دیگه نه؟
-اصلا حوصله ندارم ولی حسین میگه حتما باید بیای،خونه ای؟
-نه
- خب کجایی بیا خونه تا بعدا بیایم دنبالت دیگه
-نه من بیمارستانم
-خدا بد نده چیشده؟
-فاطمت حالش بد شده بیمارستانه من و نگین هم پیشش هستیم
صدای داد علی اومد ک میگفت:چیشده
ولی من گوشی رو از دستش گرفتم و قطع کردم عصبانی گفتم:ریدی اقا سجاد حالا اگه بیاد اینجا چی؟من نمیخوام باهاش چشم تو چشم شم
-خوب کردم تا کی میخواین از هم دوری کنید
داشتم با سجاد دعوا میکردم که مامان وارد شد وقتی نگین و سجاد رو دید خوشحال شد گفت:سلام بچه ها خوبین؟
بعد از سلام و احول پرسی به اصرار ما مامانم رفت خونه عموم تا استراحت کنه بابامم همراش رفت تا بخوابه و فردا صبح بره سرکار بیچاره مرخصی گرفت و اومد پیش من دیشبم یه ذره نخوابیده بود
عصر که شد سجاد رفت ورزشگاه تا بازی رو ببینه من و نگین هم نشستیم کلی حرف زدیم نگین هی میخواست من و بخندونه ولی نمیتونست اخرشم عصبانی شد و گفت:یکم اون لامصبو باز نکنیاااااااااا بسه دیگه تا کی میخوای زانوی غم بغل کنی ایشالله حسین میره سربازی و تو میری عکاسا رو پاک میکنی این دیگه غم نداره که
قلبم با کلمه کلمه حرفاش تیکه تیکه میشد
+نگین میترسم برگردم بگه چرا رفتی؟نمیخوامت دیگه اینطوری غرورم له میشه
-ای بمیری با این غرورت،دختر اگه علی دوست نداشت اینجوری پشت تلفن داد نمیزد بعدشم دیدی که چقدر بعد از قطع کردن زنگ زد گناه داره اذیتش نکن
با حرفاش ارامش میگرفتم توی چشماش نگاه کردم و گفتم:من اگه تورو نداشتم چیکار میکردم؟
-هیچی باید میرفتی خودتو میکشتی
خندیدم و گفتم:بمیری
ذوق کرد و گفت:واییییییییییی خندیدی
بعدشم گوشیم رو برداشت و عکس از دستم گرفت و گذاشت استوری اینستاگرام
+نگین میخوام پیجمو ببندم!
-چرا؟
+نمیخوامش اگه میخوایش تا بدمش به تو
-نه بابا من نمیخوامش،باشه ببند ولی الان نبند بزار هروقت من دستور دادم
صدای اذان بلند شد بلند گفتم:واییییییییی
-چیشدددددددد
+نمازامو نخوندم
به کمک نگین رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم وقتی من نماز خوندم نگین رفت توی نمازخونه تا نماز بخونه و بیاد وقتی رفت گوشیمو برداشتم و رفتم عکس پروفایل علی رو دید زدم هـی یادش بخیر یه عکس دونفره که چهرمون مشخص نبود هم من گذاشته بودم پروفایلم هم اون
چقد دلم براش تنگ شده بود......نگین اومد و بهم گفت:سجاد قراره غذا بیاره واسمون به پرستار هم گفتم گفت فقط زود برگردین
+مگه ورزشگاه نیست؟
-هنوز بازی شروع نشده
همون لحظه پرستار اومد و سِرم رو از دستم کشید و گفت زودی برگردین
رفتیم بیرون و روی چمنا نشستیم و منتظر سجاد موندیم یه نیم ساعت بعد سجاد اومد شیشه ماشینش به شدت دودی بود و ما چیزی نمیدیدیم وقتی ماشین اومد نگین رفت تا غذا بیاره همینکه شیشو داد پایین نگین جیغ یواشی کشید گفتم حتما باز لوس بازی سجاده ولی وقتی از ماشین پیاده شد منم تعجب کردم با ناباوری بلند شدم و دستمو جلوی دهنم گرفتم کارام دست خودم نبود دویدم و رفتم بغلش کردم -فد
- ۲۱.۸k
- ۱۶ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط