واقعی

#واقعی
وقتی خوب دقت کردم دیدم سحر جامو گرفته و جای خالی فقط کنار داییم بود نمیخواستم حتی با فاصله یک ادم ازش نشسته بودم واسه همین جامو با یلدا(دختر دایی کوچیکم)عوض کردم
موقع شام که شد حسین دقیقا روبروی من نشست(ایش)کاش زودتر امشب تموم میشد میرفتیم خونه دوست داشتم الان پیش علی باشم تا اینجا روبروی رقیب علی
شام زهر مارم شد حسین یه لقمه میخورد یه نگاه به من میکرد اب میخورد به من نگاه میکرد خدایا من چقدر از این بشر بدم میاد.... موقعه ظرف شستن من و زهرا و خاطره شروع کردیم من کفی میکردم زهرا اب میکشید خاطره هم خشک میکرد سحر صدام زد و گفت برو خودم ظرفا رو میشورم برو حسین کارت داره
+نمیخواد خودم میشورم بعدا میرم
-میگم برو
اه خدایااااااااااااااا ملت سال تحویلشون در کنار عشقشون میگذرونن اونوقت من باید اینجا باشم کاش نیومده بودم
بابام توی خونه داشت با داییم حرف میزد مامانمم که با خالم مشغول حرف زدن و غیبت کردن بود از شانس گند من هیچکسم توی حیاط نبود فقط بچه های کوچیک خانواده داشتن بازی میکردن اینام که چیزی سرشون نمیشه ای کاش یکیشون برن به بابام بگن الان حاضرم دعوابخورم ولی با این حرف نزنم
دستی جلوم تکون خورد از فکر در اومدم خودش بود
-الو کجایی
+بگو کارت دارم
-فاطمه علی مشروب میخوره واسه تو خوب نیست چرا نمیفهمی لیاقت تورو نداره
+ببین برو به اون ابراهیم کثافت بگو تصادف کردی توی خونه افتادی ولی دست از گندکاری بر نمیداری؟
-فاطمه کاری به ابراهیم نداشته باش تو بچسب به علی
دستمو به حالت تهدید جلوش تکون دادم و گفتم:ببین میمون بار اخرت باشه توی زندگی من دخالت میکنی من عاشق علیم همه جوره پاش وایمیسم حتی اگه پیغمبرم(استغفرالله)بیاد و بگه علی بدترینه باز من میگم بهترینه
واسه شما بده واسه من عالیه
من عاشقشم
واسه اولین بار دلم به حالش سوخت اشک تو چشماش جمع شد
ولی خیلی زود چشاشو بست ونفس عمیقی کشید و گفت:فکرمیکردم همچین جوابی بدی من به مامان و بابات میگم قضیه رو خیلیم بدخواه دارین توی محلتون از یاسمن گرفته تا ابراهیم همه قول دادن که بیان شهادت بدن راستی گوشیت کجاست؟؟حدس میزدم رمز اکانت اینستاگرامت تاریخ تولدش باشه واسه همین واردش شدم از حرفاتون اسکرین گرفتم......اگه باهام ازدواج نکنی به خاک سیاه میشنمتون نمیزارم با علی خوش باشین لعنتی من دوستت دارم
خیلی عصبانی بودم تا الان سکوت کرده بودم از طرفیم ترسیده بودم اگه به مامان و بابام بگه کارم ساخته بود باید به علی میگفتم نه نه بهتر بود یه مدت ازش جدا میشدم تا حسین اروم میشد باید به علی میگفتم نه نباید بهش میگفتم حتما کلی فکر بد میکرد اگه فکر میکرد من حسینو دوس دارم چی؟اگه اگه باز برمیگشتم پیشش چی؟حسین خدا بگم چیکارت کنه
یه چند روزی نه جواب پیامای علی رو دادم نه زنگ زدم بهش ای کاش حسین اینکارو نمیکرد تا من محکوم به جدایی نمیشدم دلتنگش شده بودم شدید ولی چیکار میتونستم بکنم.......حسین فقط یه هفته بهم وقت داده بود تصمیم خودم رو گرفتم باید ازش واسه یه مدت کوتاه جدا میشدم شب تولدش زنگ زدم و کلی تبریک بهش گفتم ولی ناراحت بود......وقتی قطع کردیم پیام داد بعد از کلی حرف زدن بهش گفتم اگه من یروز بهت بگم برو میری؟
-نه
+برو
-شوخی نکن فاطمه خیلی خوابم میاد
+جدی میگم برو
-.......
+بروووووووووووووو
-یعنی چی؟
+نمیخوامت برو پی زندگیت
عصبی شد گفت چرا عاشقم کردی من نمیرم هیجا نمیرم
بعد استیکر گریه فرستاد و گفت نرو میمیرم بدونت نرو فاطمه،خواهش میکنم نرو،لطفا تروخدا،فاطمه خودت میدونی این چندروز که صداتو نشنیدم چقد حالم بد بوده نرو ،یروز صداتو نشنوم باهات حرف نزنم میمیرم
سکوت کرده بودم فقط اخرین حرف و زدم و بلاکش کردم:دوستت دارم تا ابد برمیگردم یه روزی هیچ چیزی مارو از هم جدا نمیکنه غیر از مرگ،خیلی دوستت دارم علیرضام
تا خود صبح گریه کردم آه از ته دل میکشیدم و میگفتم :حسین کاش اینکارو نمیکردی بهش مسیج دادم وگفتم:کار خودتو کردی از هم جدا شدیم خیلی نامردی من قول هیچی بهت نمیدم فقط خیلی اشغالی که مارو از هم جدا کردی،باورم نمیشه یکی مثل تو پسرداییمه خیلی عوضی هستی
هرشب و هرشب کارم شد بود گریه شاید غذا هرورز سرجمع 4یا5تا لقمه غذا میخوردم حوصله هیچو نداشتم
از زهرا(خواهر دوست علی)شنیدم که علی شروع کرده باز به مشروب خوری با مشروب خوریش هیچ مشکلی ندشاتم چون میدونستم در حد تعادل میخوره زهرا میگفت حالش هرروز و هرروز بدتر میشه میگفت حتی مشروبم ارومش نمیکنه و فقط میگه تا فاطمه برنگرده من داغونم
ای کاش میتونستم برگردم فقط منتظر بودم حسین بره سربازی و من راحت بشم و دوباره برگردم پیشش
ای خدااااااااا چرا ایقد سختی
از وقتی جدا شدیم حس میکردم یه مرده متحرک شدم حس میکردم قلبم نمیزنه نفس نمیکشم
(ببخشید ک
دیدگاه ها (۷)

#واقعی این چند هفته برام مثل چند قرن گذشت وقتی حسین اومد خون...

#واقعی وقتی همه رفتن نفس راحتی کشیدم و خوابیدم مامانم همراهش...

#واقعی یک هفته از رفتن علی میگذشت........ روز پنجشنبه از پی...

#واقعی یه چند هفته ای به سالگرد دوستیمون مونده بوده.(29/7/95...

بچه ها این متن رو یکی از دوستام برام فرستاد که خیلی دوستش دا...

سلام قندکااا🌸حالتون چطوره؟؟امروز مدرسه چطور گذشت؟؟- من خوب ب...

پارت اولو خیلی طولانی گذاشتم شروع رمان :اگه طُ نباشی یکی د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط