آمدم در نگهت جان بسپارم که نشد

آمدم در نگهت جان بسپارم ،که نشد
بر لبت حادثه بوسه بکارم ، که نشد

آمدم خیره به چشمان سیاهت شوم و
رمز آرامش خود را بشمارم که نشد

چکنم طایفه من همه شاعر بودند
تا شود شعر همه ایل و تبارم،که نشد

آمدم تا که مگر فاصله ها خط بزنم
بسکه از فاصله هایم گله دارم ،که نشد

آمدم تا که مگر عشق به سامان برسد
زیر جمع من و تو، ما بگذارم، که نشد

چه کنم شاعر و تنهایی و غم، مانوسند
آمدم اشک بر این شعله ببارم ،که نشد

آمـدم تا کـه مگر عشق به خلوت ببرم
منکه درخلوت خودجزتو ندارم،که نشد

آمـدم غنچه ی لب های تو را شعر کنم
یک دل خسته به دستت بسپارم ،که نشد



سید
دیدگاه ها (۱)

جوانی نکردیم و بر باد رفت بهاری ترین روزهای خوشیچه می خواهی ...

مثل عروسِ خان که میداند "پسرزا" نیستحس میکنم عمر خوشی هایم...

عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...خسته شد چشم من از این هم...

بزن که سوز دل من به ساز میگوئیز ساز دل چه شنیدی که باز میگوئ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط