جوانی نکردیم و بر باد رفت

جوانی نکردیم و بر باد رفت
بهاری ترین روزهای خوشی
چه می خواهی از من ، تو ای روزگار
که هر شب به طرزی مرا می کشی

تو را بی وفایی و بی غیرتی
تو را رنگ نیرنگ آموختند
مَنِ ساده ی دل در آشوب را
به پای دل ناکست سوختند

بکش دست از شانه ی خسته ام
<نترسم که با دیگری خو کنی >
برو با کسی غیر من ، عشق کن
<تو با من چه کردی که با او کنی>

نزار پریشان گوشه نشین
به کنج اتاقم گره خورده ام
اگرچه دل آزرده ام از شما
کسی را به جز خود نیازرده ام

رفو شد دلِ ریشم از بی کسی...
به لطف رفیقان خنجر گذار
به اندوه موی سپیدم قسم
نخوردم به جز سیلی از روزگار

نشد بشکنم بغض سر خورده را
ببارم در آغوش بی یاورم
بسازم بهارینه ایی نو نهال
درین شهر بی عار و خاکسترم

نشد حس کنم خنده را روی لب
تماشا کنم باغ یشمینه را
نشد با نگاه شرربار عشق
بسوزانم از سینه ام کینه را

شکسته دلی سرسپرده به غم
به اندازه ی دردم، اندوه نیست
به صحرا زدم تا که هق هق کنم
حریف غمم شانه ی کوه نیست

مجالی نمانده که برگردم از
خیابان خوکرده ی با سکوت
مجالی نمانده که برگردم از
هوای دل آزار در دشت لوت

زمین خورده ام در رفاقت چنان
که میترسم از اندکی ارتفاع
رکب خوردم از سادگی خودم
منم کوه بی روح قطع نخاع

به اندازه ی قلب من هیچ دل
به تشنه لبِ دشنه مانوس نیست
بسوزد جهان سیاه شما
که در پهنه اش جای فانوس نیست

#حسین_رمضانپور
دیدگاه ها (۱)

مثل عروسِ خان که میداند "پسرزا" نیستحس میکنم عمر خوشی هایم...

سرگشته دلی دارم، در وادی ِ حیرانیآشفته سری دارم، زآشوب پریشا...

آمدم در نگهت جان بسپارم ،که نشدبر لبت حادثه بوسه بکارم ، ک...

عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...خسته شد چشم من از این هم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط