وانشات توکیو ریونجرز
★ ִֶָ ࣪ سناریو هنتای ★بونتن/★بانتن ִֶָ ࣪ ★
★ ִֶָ ࣪ p۳ ִֶָ ࣪ ★
★ ִֶָ ࣪ اسم شما :: یور ִֶָ ࣪ ★
★ ִֶָ ࣪ اسم دوست صمیمیت :: یونا :: ریکا :: روبی :: هیناتا :: آیری :: آکانه ִֶָ ࣪ ★
★ ִֶָ ࣪ اسم باند تو / یور :: کانجیرو ִֶָ ࣪ ★
★ ִֶָ ࣪ سن تو :: ۱۸ سال ִֶָ ࣪ ★
★ ִֶָ ࣪ سن بقیه کارکتر ها :: ۲۰ سال ִֶָ ࣪ ★
نکته :: اعضای بانتن داخل مانگا ۲۵ سال به بالا بودن اما داخل این سناریو ۲۰ سالشونه!
شروع ::
از زبان کراکتر ها ::
یور :: ی...یعنی چی که اون باعث شد من اینجا باشم؟
؟؟؟ :: هه بیبی تو باید داخل انتخاب دوستات دقت کنی!
یور :: چ...چیمیگی؟
؟؟؟ :: دوست تو بخواتر پول تورو آورد اینجا!
یور :: چیییییییی؟!
؟؟؟ :: خب دیگه تو میتونی بری یونا!
یونا :: ب...باشه!
؟؟؟ :: بقیه پول رو از زیر دستم که پیش دره بگیر!
یونا :: ب...باشه!
از زبان نویسنده ::
وقتی یوتا رفت یور دیگه کنترل خودشو از دست داد و شروع کرد به گریه کردن اما زیاد گریه نمیکرد چونکه غرورش اجازه نمیداد پیش یک مرد غریبه زار زار گریه کنه!
در همین هین صدای شلیک اومد!
بله زیر دست اون مرد ناشناس یونا رو کشت!
اون مرد یور رو چند دقیقه تنها گذاشت و رفت پیش جسد بی جون یونا!
از زبان کرکتر ها ::
یونا :: چ....چی؟
چ...چرا منو میخوای بکشتی عوضی؟؟؟؟؟
؟؟؟ :: هه فکر میکردی به همین سادگی هاست؟ یعنی من پول رو بهت میدادم و تو کلا میرفتی؟ نه از روی پول پرستیت معلومه ک تهدید میکردی که بیشتر بهم پول بدید!
یونا :: آخه من چ...چه تهدیدی د...دارم؟
؟؟؟ :: هه یعنی نمیخواستی بگی جای امارتتون رو لو میدم؟
از زبان نویسنده ::
و همون لحظه بود که یونا آخرین نفسشو کشید!
و اون مرد ناشناس دوباره رفت پیش یور!
از زبان کراکتر ها ::
یور :: صدای اسلحه میومد! کی رو کشتی؟؟؟؟؟
؟؟؟ :: دوستت که تورو بخواتر چندر غاز پول فروخت!
یور :: مرتیکه عوضی تو چیکار کردییی؟
؟؟؟ :: اوه بیبی من اسم دارم! اسم من سانزوعه و اگه خواستی میتونی بهم ددی هم بگی! اما من خوشحال میشم بگی ددی!
یور :: هه چی میگی؟ خودتو اسمت برین به جهنم!
سانزو :: خب خب ببینم مدارکی که توی این پوشه هست چیه؟
یور :: ت...توی اون پوشه چیه؟
سانزو :: همه چیز درباره تو! از کوچیکترین به بزرگترین راز و حقایق تو توی اینه!
یور :: چییییی؟؟؟؟؟
خب خب دیگه ددی بره که این راز های تورو
بخونه!
یور :: چ...چیییی؟ نههههه!
سانزو :: یعنی تونمیخوای ددی تو تورو بشناسه؟
از زبان نویسنده ::
سانزو از اتاق خارج شد و رفت پیش بقیه تا همه چیز یور رو بفهمه چونکه...
꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥
★ ִֶָ ࣪ پایان ִֶָ ࣪ ★
نظراتتون رو توی کامنت بگیددد!
تا لایک ها به ۲۰ تا نرسه از پارت بعد خبری نیست!
خب دیگه باییییی!
★ ִֶָ ࣪ p۳ ִֶָ ࣪ ★
★ ִֶָ ࣪ اسم شما :: یور ִֶָ ࣪ ★
★ ִֶָ ࣪ اسم دوست صمیمیت :: یونا :: ریکا :: روبی :: هیناتا :: آیری :: آکانه ִֶָ ࣪ ★
★ ִֶָ ࣪ اسم باند تو / یور :: کانجیرو ִֶָ ࣪ ★
★ ִֶָ ࣪ سن تو :: ۱۸ سال ִֶָ ࣪ ★
★ ִֶָ ࣪ سن بقیه کارکتر ها :: ۲۰ سال ִֶָ ࣪ ★
نکته :: اعضای بانتن داخل مانگا ۲۵ سال به بالا بودن اما داخل این سناریو ۲۰ سالشونه!
شروع ::
از زبان کراکتر ها ::
یور :: ی...یعنی چی که اون باعث شد من اینجا باشم؟
؟؟؟ :: هه بیبی تو باید داخل انتخاب دوستات دقت کنی!
یور :: چ...چیمیگی؟
؟؟؟ :: دوست تو بخواتر پول تورو آورد اینجا!
یور :: چیییییییی؟!
؟؟؟ :: خب دیگه تو میتونی بری یونا!
یونا :: ب...باشه!
؟؟؟ :: بقیه پول رو از زیر دستم که پیش دره بگیر!
یونا :: ب...باشه!
از زبان نویسنده ::
وقتی یوتا رفت یور دیگه کنترل خودشو از دست داد و شروع کرد به گریه کردن اما زیاد گریه نمیکرد چونکه غرورش اجازه نمیداد پیش یک مرد غریبه زار زار گریه کنه!
در همین هین صدای شلیک اومد!
بله زیر دست اون مرد ناشناس یونا رو کشت!
اون مرد یور رو چند دقیقه تنها گذاشت و رفت پیش جسد بی جون یونا!
از زبان کرکتر ها ::
یونا :: چ....چی؟
چ...چرا منو میخوای بکشتی عوضی؟؟؟؟؟
؟؟؟ :: هه فکر میکردی به همین سادگی هاست؟ یعنی من پول رو بهت میدادم و تو کلا میرفتی؟ نه از روی پول پرستیت معلومه ک تهدید میکردی که بیشتر بهم پول بدید!
یونا :: آخه من چ...چه تهدیدی د...دارم؟
؟؟؟ :: هه یعنی نمیخواستی بگی جای امارتتون رو لو میدم؟
از زبان نویسنده ::
و همون لحظه بود که یونا آخرین نفسشو کشید!
و اون مرد ناشناس دوباره رفت پیش یور!
از زبان کراکتر ها ::
یور :: صدای اسلحه میومد! کی رو کشتی؟؟؟؟؟
؟؟؟ :: دوستت که تورو بخواتر چندر غاز پول فروخت!
یور :: مرتیکه عوضی تو چیکار کردییی؟
؟؟؟ :: اوه بیبی من اسم دارم! اسم من سانزوعه و اگه خواستی میتونی بهم ددی هم بگی! اما من خوشحال میشم بگی ددی!
یور :: هه چی میگی؟ خودتو اسمت برین به جهنم!
سانزو :: خب خب ببینم مدارکی که توی این پوشه هست چیه؟
یور :: ت...توی اون پوشه چیه؟
سانزو :: همه چیز درباره تو! از کوچیکترین به بزرگترین راز و حقایق تو توی اینه!
یور :: چییییی؟؟؟؟؟
خب خب دیگه ددی بره که این راز های تورو
بخونه!
یور :: چ...چیییی؟ نههههه!
سانزو :: یعنی تونمیخوای ددی تو تورو بشناسه؟
از زبان نویسنده ::
سانزو از اتاق خارج شد و رفت پیش بقیه تا همه چیز یور رو بفهمه چونکه...
꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥꒷꒦꒥
★ ִֶָ ࣪ پایان ִֶָ ࣪ ★
نظراتتون رو توی کامنت بگیددد!
تا لایک ها به ۲۰ تا نرسه از پارت بعد خبری نیست!
خب دیگه باییییی!
۶.۷k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.