پارت ۱۲
#پارت_۱۲
-مرتیکه بیشعور....درباره من چی فکر کردی....فکر کردی منم مثل خودتو ادمای اطرافتم...نخیر اشتباه فک کردی....
یعنی درحال انفجار بودم..عوضی
اونم یهو بلند شد
-من فقط خواستم بهت کمکی کرده باشم...به نفعته مثل یه دختر خوب قبول کنی هم به تو سودی میرسه هم به من
-من حاضرم کارتن خواب بشم ولی این خواری رو به دوش نکشم...حالا هم برو به یکی از هرزه های دور و برت این پیشنهاد رو بده
اومدم برم بیرون که..
-ببین بالاخره که زیر خواب من میشی.....حالا ببین حتی اگه شده بزور
یه برو بابایی بهش گفتم و رفتم بیرون
از کلم داشت دود بلند میشد...بیشعور عوضی...
رفتم سمت بابام که دیدم نیستش روتخت....بدو رفتم سمت پذیرش
-ببخشید خانم پدر من کجاس...اقای حسین همتی
-ایشون حالشون بد شد بردنشون اتاق عمل
وااای....بدو رفتم سمت در اتاق عمل..
یدفعه دکتر رادمنش یا همین گودزیلا اومد بیرون..
اشکام همینطور می ریختن
-چیشده اقای دکتر
با اخم نگام کرد
-کجا بودی؟!...حال بابات بد شد مجبور شدیم عملش کنیم...
-الان حالش چطوره
-خوبه....ولی....
-ولی چی؟؟
-هعی....کارکنا میگن باید پول رو بدی ....وگرنه..امم مجبور میشن بابات رو بیرون کنن
گوشه ی دیوار سر خوردم...حالا چیکار کنم
-چشم تا فردا پول رو میدم
اینو درحالی هق هق میکردم گفتم.
اونم بدون هیچ حرفی یه نگاه بهم کرد و بعد رفت
یهو چشمم خورد به اون مرتیکه هوسباز..که داشت با پوزخند نگام میکرد...
با حرص بلند شدم و از کنارش گذشتم..
اها فهمیدم چیکار کنم.....خونه رو تخلیه میکنیم و پول پیش خونه رو میدم به بیمارستان....اما....نه بابا مهم تره ...میتونم وسایل رو بزارم تو اون خونه خرابه پایین شهرمون....
میخواستم برم سمت در که یهو یکی دستم و گرفت و کشیدم داخل اتاقی...با وحشت به فرد مقابلم نگاه کردم.. #حقیقت_رویایی
به نظرتون کیه؟😉
لایک و نظر فراموش نشه😊
-مرتیکه بیشعور....درباره من چی فکر کردی....فکر کردی منم مثل خودتو ادمای اطرافتم...نخیر اشتباه فک کردی....
یعنی درحال انفجار بودم..عوضی
اونم یهو بلند شد
-من فقط خواستم بهت کمکی کرده باشم...به نفعته مثل یه دختر خوب قبول کنی هم به تو سودی میرسه هم به من
-من حاضرم کارتن خواب بشم ولی این خواری رو به دوش نکشم...حالا هم برو به یکی از هرزه های دور و برت این پیشنهاد رو بده
اومدم برم بیرون که..
-ببین بالاخره که زیر خواب من میشی.....حالا ببین حتی اگه شده بزور
یه برو بابایی بهش گفتم و رفتم بیرون
از کلم داشت دود بلند میشد...بیشعور عوضی...
رفتم سمت بابام که دیدم نیستش روتخت....بدو رفتم سمت پذیرش
-ببخشید خانم پدر من کجاس...اقای حسین همتی
-ایشون حالشون بد شد بردنشون اتاق عمل
وااای....بدو رفتم سمت در اتاق عمل..
یدفعه دکتر رادمنش یا همین گودزیلا اومد بیرون..
اشکام همینطور می ریختن
-چیشده اقای دکتر
با اخم نگام کرد
-کجا بودی؟!...حال بابات بد شد مجبور شدیم عملش کنیم...
-الان حالش چطوره
-خوبه....ولی....
-ولی چی؟؟
-هعی....کارکنا میگن باید پول رو بدی ....وگرنه..امم مجبور میشن بابات رو بیرون کنن
گوشه ی دیوار سر خوردم...حالا چیکار کنم
-چشم تا فردا پول رو میدم
اینو درحالی هق هق میکردم گفتم.
اونم بدون هیچ حرفی یه نگاه بهم کرد و بعد رفت
یهو چشمم خورد به اون مرتیکه هوسباز..که داشت با پوزخند نگام میکرد...
با حرص بلند شدم و از کنارش گذشتم..
اها فهمیدم چیکار کنم.....خونه رو تخلیه میکنیم و پول پیش خونه رو میدم به بیمارستان....اما....نه بابا مهم تره ...میتونم وسایل رو بزارم تو اون خونه خرابه پایین شهرمون....
میخواستم برم سمت در که یهو یکی دستم و گرفت و کشیدم داخل اتاقی...با وحشت به فرد مقابلم نگاه کردم.. #حقیقت_رویایی
به نظرتون کیه؟😉
لایک و نظر فراموش نشه😊
۸۹.۱k
۰۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.