دانشجوی ترم یک جهانگردی بودم
دانشجوی ترم یک جهانگردی بودم
که دیدمش و فهمیدم همهی جهان لابهلای موهای اونه...
چه حالی داشتم اون روزا...سر همهی کلاسا،فرقی نداشت حسابداری داشتیم یا تاریخ و فرهنگ...
من سر همه کلاسا گیجِ اون بودم و یه عاشق بدبخت.
سر همهی کلاسا قلبم،خیالم،حواسم پیش اون بود.
حتی اگه نگاش نمیکردم و عین بز زل زده بودم به تخته...
همیشه سر همهی کلاسا جایی مینشستم که بتونم ببینمش،وای اگه جوری میشد که کسی بینمون مینشست و نگام قطع میشد...اونجوری واسه من خورشید گرفتگی اتفاق میافتاد و دیگه فقط میشمردم که کلاس تموم شه و ببینم آسمونمو...
معمولا سرکلاس جغرافیای جهانگردی بدجور شاعر میشدم.
مدام به جنگل سبز و سیاه موهاش زیر مقنعه فکر میکردم...
به اقیانوس آرام چشاش که دلیل ناآرامی کل جهانم بود...
به فتح کردن دستاش و فاتح کوههای آلپ شدن...
تو خیابون...
تو خونه...
همه جا فقط فکرم سمت اون بود
بلاخره درسم تموم شد ولی من از کل درس و کتابم اینو فهمیدم که جهانگردی فقط گشتن دور اونه...
جهانگردی فقط دورو وَرش بودن
و تو حال و هواش بودن...
آدم وقتی دلش میره دنیاش ، جهانش خیلی کوچیک میشه و ساده...
آدم یهو به خودش میاد میبینه همه جهانش شده قَدِ یه نگاه
قد یه بغل
قد یه خونه...
میبینه همه جهانش انقدر ساده شده و کوچیک که تو یه مَحَلّه جا میشه
هیچوقت یادم نمیره اولین باری رو که مامان ازم دربارش پرسید...
بهش گفتم؛مامان مختصر اگه بخوام برات بگم : واسه منِ جهانگرد،اون “نازیآباده”
مامان تعجب کرد از تعبیرم،
بهش گفتم : نازیش ، قشنگیش آبادم میکنه مامان.
گفتم : جهانم قشنگ از اوست...
آبادی جهانم از قشنگی اوست ...
اون روز به مامانم گفتم : عشق اون منو نجات داد و ساخت و آباد کرد و سبز...وگرنه من همه عمر فوقش هیروشیما بودم بعد از بمب،یا بم بعد از زلزله...
گفتم : اون “نازیآباده”
و عشق اون منو “سعادتآباد” کرد🌱
#حسنا_میرصنم
که دیدمش و فهمیدم همهی جهان لابهلای موهای اونه...
چه حالی داشتم اون روزا...سر همهی کلاسا،فرقی نداشت حسابداری داشتیم یا تاریخ و فرهنگ...
من سر همه کلاسا گیجِ اون بودم و یه عاشق بدبخت.
سر همهی کلاسا قلبم،خیالم،حواسم پیش اون بود.
حتی اگه نگاش نمیکردم و عین بز زل زده بودم به تخته...
همیشه سر همهی کلاسا جایی مینشستم که بتونم ببینمش،وای اگه جوری میشد که کسی بینمون مینشست و نگام قطع میشد...اونجوری واسه من خورشید گرفتگی اتفاق میافتاد و دیگه فقط میشمردم که کلاس تموم شه و ببینم آسمونمو...
معمولا سرکلاس جغرافیای جهانگردی بدجور شاعر میشدم.
مدام به جنگل سبز و سیاه موهاش زیر مقنعه فکر میکردم...
به اقیانوس آرام چشاش که دلیل ناآرامی کل جهانم بود...
به فتح کردن دستاش و فاتح کوههای آلپ شدن...
تو خیابون...
تو خونه...
همه جا فقط فکرم سمت اون بود
بلاخره درسم تموم شد ولی من از کل درس و کتابم اینو فهمیدم که جهانگردی فقط گشتن دور اونه...
جهانگردی فقط دورو وَرش بودن
و تو حال و هواش بودن...
آدم وقتی دلش میره دنیاش ، جهانش خیلی کوچیک میشه و ساده...
آدم یهو به خودش میاد میبینه همه جهانش شده قَدِ یه نگاه
قد یه بغل
قد یه خونه...
میبینه همه جهانش انقدر ساده شده و کوچیک که تو یه مَحَلّه جا میشه
هیچوقت یادم نمیره اولین باری رو که مامان ازم دربارش پرسید...
بهش گفتم؛مامان مختصر اگه بخوام برات بگم : واسه منِ جهانگرد،اون “نازیآباده”
مامان تعجب کرد از تعبیرم،
بهش گفتم : نازیش ، قشنگیش آبادم میکنه مامان.
گفتم : جهانم قشنگ از اوست...
آبادی جهانم از قشنگی اوست ...
اون روز به مامانم گفتم : عشق اون منو نجات داد و ساخت و آباد کرد و سبز...وگرنه من همه عمر فوقش هیروشیما بودم بعد از بمب،یا بم بعد از زلزله...
گفتم : اون “نازیآباده”
و عشق اون منو “سعادتآباد” کرد🌱
#حسنا_میرصنم
۱۳.۹k
۱۹ شهریور ۱۴۰۰