میدانی رفیق من و تو قلبمان درد میکند رها شدهایم درم

می‌دانی رفیق، من و تو قلبمان درد می‌کند، رها شده‌ایم، درمانده، مثل توله گرگی که مادرش را در فصل شکار با تیر زده‌اند؛ تنها مانده‌ایم. نه می‌توانیم حرف‌هایمان را با فراغ بال بزنیم، نه می‌توانیم نگه داریم در دل‌های زخم خورده‌مان و نگذاریم که از لای ترک‌ها بیرون بریزند. ما مجبور شدیم که از دور تماشا کنیم، از دور غصه بخوریم، از دور درد بکشیم. این زمستان برای ما خیلی بیشتر از سه ماه طول کشید، خیلی بیشتر از سه سال... ما دلمان خوش به نسیم بهار بود ولی فقط سوزِ سرد زمستان نصیبمان شد. کسی نیامد هیزم بگذارد پشت کلبه‌مان که از سرما یخ نزنیم، کسی تبر دستمان نداد که هیزم جمع کنیم، فقط آمدند کل درخت‌های اطراف را قطع کردند و ما ماندیم و یک کلبه‌ی بی‌هیزم که در سرمای استخوان‌سوز مثل بید می‌لرزید و محتاج گرمای یک چوب کبریت بود، یک چوب کبریت... نه توانستیم با تنهایی اخت بگیریم، نه دلمان به آدم‌های قلابی شاد شد، نه توانستیم آدم‌های واقعی گذشته را فراموش کنیم. ما دل‌هایمان مثل پنگوئن‌ها بود، یک‌نفر را می‌خواستیم و تاابد در انتظار همان یک‌نفر نشستیم، حتی اگر آن یک‌نفر برای ما نبود و مدت‌ها پیش رفته بود. من و تو رفیق، من و تو روی این پل عریض و بلند که انتهایش معلوم نیست و مه گرفته، مدام به پشت سر نگاه می‌کنیم و از خودمان می‌پرسیم که کجا هستند آن‌ها که باید باشند؟ چرا این پل تمام نمی‌شود؟ و هزارتا چرای بی‌پاسخ دیگر که فقط بیشتر ذهنمان را به پریدن درون دره سوق می‌دهد.
ولی می‌دانی، یکی از این شب‌هایِ مثلِ هر شب که من و تو هر دو بی‌خوابی می‌کشیم و بغض قورت می‌دهیم، آخر طلوع دل‌انگیز آفتابش غم‌هایمان را می‌شوید. هیچ زمستانی تا ابد دوام ندارد، هیچ شبی همیشه شب نیست، هیچ توله گرگی تا ابد توله نیست، هیچ پلی تا بی‌نهایت ادامه ندارد. حرف‌هامان دیر یا زود گوشِ شنوا پیدا می‌کنند، همدردهایی از جنسِ خودمان، همسفرهایی که کوله‌هایشان بوی صمیمت می‌دهد و صفا. آن‌وقت است که به استقبال بهار می‌رویم درحالی که خورشید از دوردست ابرهای تیره را کنار می‌زند و پرتوهای سرخ و طلایی‌اش را می‌اندازد روی کوهستان‌های یخ زده‌ی احساساتمان. آن‌وقت است که یک غریبه برایمان هیزم می‌آورد، دوباره گرم می‌شویم، دوباره امیدوار، دوباره عاشق. آن‌وقت است که شده‌ایم گرگی بالغ و قدرتمند که تنهایی‌اش را نه از روی ناچاری، بلکه از روی باورِ به خود در آغوش کشیده است و از هیچ‌چیز نمی‌ترسد. آن‌وقت است که سیاهی ناامیدی رنگ می‌بازد و سفیدی‌ها پدیدار می‌شوند، امید در ناامیدی، سفیدی در سیاهی، روز در شب.
دیدگاه ها (۲۷)

تمام گلو درد هایی که فکر میکنیم نشان از سرماخوردگی هستند و چ...

آدم‌ها غیرقابل پیش بینی‌اند!همانی که فکرش را نمیکردی روزی بر...

دیدی وقتی بچه ها با موبایل بازی می‌کنن یا سرگرم یکی از وسایل...

همیشه فکر میکنم،اگه یه روز بمیرم،فضای مجازی ام،چی میشه!خب من...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

از آنسوی دشت های سرد به جستجوی برکت و خرمی آمده بودیم. ما چه...

راستی دیشب دوباره مست و تنها بی قرارسر درآوردم از آن کوچه از...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط