شهید صمد امیدپور
#شهید_صمد_امیدپور
#فاتح_جاسوسان
بارانی از خمپاره،نارنجک و گلوله دوشکا از بال سنگر تیرباری که به سوی ما شلیک می کرد هیچ راه نفوذی نداشت . فقط لوله تیر بار بیرون بود.
آنها بالای ارتفاع بودند و کاملا به ما مسلط با همان انفجار های اول اطراف ما روشن گردیدو دشمن کاملا متوجه حضور ما شد.اما بچه ها همچنان با سرعت به سمت نوک قله میرفتند.تا به خودمان امدیم#حسین_رضایی چندین گلوله خورد و در برابر ما شهید شد.
ما در مقابل خود با موانعی مواجه شدیم که بسیار پیچیده بود!تله های انفجاری و..راه ما رو مسدود کرد.کوه های این منطقه حالت خاصی داشت. غارهای زیادی در آن ایجاد شده بود.دشمن در داخل این غار های کوچک موضع گرفته بود.من نمیدونستم چه کنم؟همین طور که به فکر راه عبور بودم نگاهم به جعفرخان افتاد از هر دو پا تیر خورده و افتاده بود!اما چون فرمانده بود نمیخواست بچه ها روحیه خودشان را را از دست بدهند.زخم هایش را نشان نمی داد.
با آن حال تیر اندازی می کرد.دویدم به سمت او.رسیدم و گفتم : حاجی چی شده:گفت چیزی نیست،بگو #یا_زهرا_(س) بلند شو.بعد با فریاد گفت :یا علی بچه ها بیاید جلو. با آن حالت بچه ها را هدایت می کرد. می گفت:ممد برو سمت راست.علی بیا چپ و.من خواستم پانسمانش کنم ، اما نگذاشت...
#فاتح_جاسوسان
بارانی از خمپاره،نارنجک و گلوله دوشکا از بال سنگر تیرباری که به سوی ما شلیک می کرد هیچ راه نفوذی نداشت . فقط لوله تیر بار بیرون بود.
آنها بالای ارتفاع بودند و کاملا به ما مسلط با همان انفجار های اول اطراف ما روشن گردیدو دشمن کاملا متوجه حضور ما شد.اما بچه ها همچنان با سرعت به سمت نوک قله میرفتند.تا به خودمان امدیم#حسین_رضایی چندین گلوله خورد و در برابر ما شهید شد.
ما در مقابل خود با موانعی مواجه شدیم که بسیار پیچیده بود!تله های انفجاری و..راه ما رو مسدود کرد.کوه های این منطقه حالت خاصی داشت. غارهای زیادی در آن ایجاد شده بود.دشمن در داخل این غار های کوچک موضع گرفته بود.من نمیدونستم چه کنم؟همین طور که به فکر راه عبور بودم نگاهم به جعفرخان افتاد از هر دو پا تیر خورده و افتاده بود!اما چون فرمانده بود نمیخواست بچه ها روحیه خودشان را را از دست بدهند.زخم هایش را نشان نمی داد.
با آن حال تیر اندازی می کرد.دویدم به سمت او.رسیدم و گفتم : حاجی چی شده:گفت چیزی نیست،بگو #یا_زهرا_(س) بلند شو.بعد با فریاد گفت :یا علی بچه ها بیاید جلو. با آن حالت بچه ها را هدایت می کرد. می گفت:ممد برو سمت راست.علی بیا چپ و.من خواستم پانسمانش کنم ، اما نگذاشت...
۱.۶k
۱۳ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.