روایت...
روایت...
هر آدمی روایت خودش را دارد...
چشم روی روایتها نبندیم...
و اما روایت او:
همین چند روز قبل رفته بود مأموریت. عادت داشت دم رفتن توی فرودگاه زنگ بزند حتما. چند کلمه ای حرف زدیم و خداحافظی کردیم...
منتظر بودم حداقل ده روز بیخبر بمانم...
که برگشت... همین دیروز...
حتی زنگ نزده بود...یکراست رفته بود اداره...
حدسش را میزدم بخاطر شلوغی ها برگردد اما نه اینقدر زود. با خودم گفتم حتما دوباره تهران شلوغ شده...
با تاخیر چند ساعته جواب پیامم را داد.
_ سلام. تو خوبی؟
اوضاع را پرسیدم و از لحن کلمات میتوانستم برآمدگی رگهایش را حس کنم:
چادر از سر زن مسلمان این مملکت بکشند؟
پرچم آتش بزنند؟ و من هنوز نفس میکشم؟!
گفتم: شلوغ شده. میدانم....
ولی فقط یک چیز برایم مهم است: مراقب ایران باش...
خداحافظی کوتاهی کردیم... خیلی کوتاه...
نشستم روی صندلی اورژانس و زل زدم به فیلمهایی که توی ویسگون پخش میشد...
صحنه کتک زدن مأمور پلیس را که دیدم دلم ریخت...
دلم برای لباسهایش تنگ شد...
کاش خانه بودم. اینجور وقتها لباسهایش را که بغل میگیرم آرام میشوم...
خبر به کما رفتن جوان رشتی اشکهایم را سرازیر کرد...
به بهار فکر کردم... به دختر چهارساله ای که تازه اول شیرین زبانی هایش برای باباست...
تا دم دمای غروب آنقدر شلوغ بود که فرصت نکنم به گوشی نگاهی بیندازم...
همکارها اما گزارش لحظه به لحظه میدهند...
و من صحنه تجمع و کتک زدن افسر پلیس از جلوی چشمش کنار نمیرود...
نگرانم و بیخبر...
شیفت دیگر تمام شده...
پیام میدهم: مواظب خودت باش...
خبری از تیک دوم لعنتی نیست...
اذان میدهند و من میروم تا تمام دلهره هایم را به تربت حسین علیه السلام بسپارم...
نماز میخوانم...
سر به سجده زیر لب میگویم:
خدایا! تو خدایی...
هوای مردمم را داشته باش...
و هوای... همینکه می ایم بگویم هوای عزیزم را باز آرم وسط پرچم توی آتش سوخته مرا به یاد ایران می اندازد...
و زیر لب میگویم: تمام هستی من فدای این هویت...
فدای این سه کلمه دوست داشتنی:
جمهوری اسلامی ایران
هر آدمی روایت خودش را دارد...
چشم روی روایتها نبندیم...
و اما روایت او:
همین چند روز قبل رفته بود مأموریت. عادت داشت دم رفتن توی فرودگاه زنگ بزند حتما. چند کلمه ای حرف زدیم و خداحافظی کردیم...
منتظر بودم حداقل ده روز بیخبر بمانم...
که برگشت... همین دیروز...
حتی زنگ نزده بود...یکراست رفته بود اداره...
حدسش را میزدم بخاطر شلوغی ها برگردد اما نه اینقدر زود. با خودم گفتم حتما دوباره تهران شلوغ شده...
با تاخیر چند ساعته جواب پیامم را داد.
_ سلام. تو خوبی؟
اوضاع را پرسیدم و از لحن کلمات میتوانستم برآمدگی رگهایش را حس کنم:
چادر از سر زن مسلمان این مملکت بکشند؟
پرچم آتش بزنند؟ و من هنوز نفس میکشم؟!
گفتم: شلوغ شده. میدانم....
ولی فقط یک چیز برایم مهم است: مراقب ایران باش...
خداحافظی کوتاهی کردیم... خیلی کوتاه...
نشستم روی صندلی اورژانس و زل زدم به فیلمهایی که توی ویسگون پخش میشد...
صحنه کتک زدن مأمور پلیس را که دیدم دلم ریخت...
دلم برای لباسهایش تنگ شد...
کاش خانه بودم. اینجور وقتها لباسهایش را که بغل میگیرم آرام میشوم...
خبر به کما رفتن جوان رشتی اشکهایم را سرازیر کرد...
به بهار فکر کردم... به دختر چهارساله ای که تازه اول شیرین زبانی هایش برای باباست...
تا دم دمای غروب آنقدر شلوغ بود که فرصت نکنم به گوشی نگاهی بیندازم...
همکارها اما گزارش لحظه به لحظه میدهند...
و من صحنه تجمع و کتک زدن افسر پلیس از جلوی چشمش کنار نمیرود...
نگرانم و بیخبر...
شیفت دیگر تمام شده...
پیام میدهم: مواظب خودت باش...
خبری از تیک دوم لعنتی نیست...
اذان میدهند و من میروم تا تمام دلهره هایم را به تربت حسین علیه السلام بسپارم...
نماز میخوانم...
سر به سجده زیر لب میگویم:
خدایا! تو خدایی...
هوای مردمم را داشته باش...
و هوای... همینکه می ایم بگویم هوای عزیزم را باز آرم وسط پرچم توی آتش سوخته مرا به یاد ایران می اندازد...
و زیر لب میگویم: تمام هستی من فدای این هویت...
فدای این سه کلمه دوست داشتنی:
جمهوری اسلامی ایران
۱۷۷.۴k
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.