رفته بودیم گلستان شهدا...
رفته بودیم گلستان شهدا...
راستش این روزها اینقدر بین کار و درس درگیرم که فرصت شنیدن اخبار را ندارم...
طبق قرار هر ساله نذر شهادت امام حسن مجتبی(ع) و پیامبر مهربانی ها را آماده کرده بودیم و راهی گلستان شدیم...
از سمت آقابابایی گلستان را بسته بودند و ما از پشت گلستان وارد شدیم...
فکرش را هم نمیکردم اینقدر شلوغ باشد.
پلیس همه جا بود. نذری را دادیم و فاتحه ای خواندیم و راهی خانه شدیم.
از هزار راه بسته بالاخره سربازی راهنماییمان کرد که از سمت فردوسی بروی مسیر باز است...
خلاصه برگشتیم و من آماده شیفت عصر شدم...
این روزها بیمارستان شلوغ است...
طبیعی است روزهای تعطیل که همه جا بسته، بیمارستان های تامین اجتماعی شلوغ میشوند...
چند شب پیش آماده باش بودیم.
موقع رفتن خانم نوروزی گفت مراقب خودت باش. پنجره ها را پایین نده...
از وسط شهر نرو...
لبخند زدم...
گفت: بالاخره تو چادری هستی...
راستش هیچوقت فکر نمیکردم در مملکتی که عنوان اسلام را یدک میکشد چادری ها در امان نباشند...
چادرم را محکم کردم و زدم بیرون...
قلبم تیر میکشید. طبیعی است آدم 14 ساعت سرپا باشد قلبش نمیکشد...
اما هنوز کارهای خانه مانده بود...
تازه باید خرید میکردم. برگه بیمه مسئولیتم را میگرفتم. وسایل نذری را میخریدم و هزار کار مانده روی زمین...
با خودم فکر میکنم روزها همه دارند زندگی عادی میکنند... حتی همکاران برانداز من...
پس شبها این غوغای شبانه از کجاست؟
به نتیجه نمیرسم...
خریدم که تمام میشود برمیگردم...
پایین مبل مینشینم. سرم را روی زمین میگذارم و بدون شام و رختخواب به خواب میروم...
راستش این روزها اینقدر بین کار و درس درگیرم که فرصت شنیدن اخبار را ندارم...
طبق قرار هر ساله نذر شهادت امام حسن مجتبی(ع) و پیامبر مهربانی ها را آماده کرده بودیم و راهی گلستان شدیم...
از سمت آقابابایی گلستان را بسته بودند و ما از پشت گلستان وارد شدیم...
فکرش را هم نمیکردم اینقدر شلوغ باشد.
پلیس همه جا بود. نذری را دادیم و فاتحه ای خواندیم و راهی خانه شدیم.
از هزار راه بسته بالاخره سربازی راهنماییمان کرد که از سمت فردوسی بروی مسیر باز است...
خلاصه برگشتیم و من آماده شیفت عصر شدم...
این روزها بیمارستان شلوغ است...
طبیعی است روزهای تعطیل که همه جا بسته، بیمارستان های تامین اجتماعی شلوغ میشوند...
چند شب پیش آماده باش بودیم.
موقع رفتن خانم نوروزی گفت مراقب خودت باش. پنجره ها را پایین نده...
از وسط شهر نرو...
لبخند زدم...
گفت: بالاخره تو چادری هستی...
راستش هیچوقت فکر نمیکردم در مملکتی که عنوان اسلام را یدک میکشد چادری ها در امان نباشند...
چادرم را محکم کردم و زدم بیرون...
قلبم تیر میکشید. طبیعی است آدم 14 ساعت سرپا باشد قلبش نمیکشد...
اما هنوز کارهای خانه مانده بود...
تازه باید خرید میکردم. برگه بیمه مسئولیتم را میگرفتم. وسایل نذری را میخریدم و هزار کار مانده روی زمین...
با خودم فکر میکنم روزها همه دارند زندگی عادی میکنند... حتی همکاران برانداز من...
پس شبها این غوغای شبانه از کجاست؟
به نتیجه نمیرسم...
خریدم که تمام میشود برمیگردم...
پایین مبل مینشینم. سرم را روی زمین میگذارم و بدون شام و رختخواب به خواب میروم...
۱۷.۳k
۰۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.