Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ²⁸
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
بلند شد و بعد از اینکه میز رو دور زد روی صندلی مقابلم نشست و ظرف شکلات ها رو سمتم گرفت.
آروم گفتم:
ا/ت : نمیخورم.
نگاه خیره اش رو چند دقیقه روم نگه داشت و کمی بعد ظرف رو کنار کشید و روی میز گذاشت و به پایین خیره شد وگفت:
تهیونگ: فردا امتحانت از درس منه....
زیر چشمی نگاهم کرد....با گفتن این جمله ضربان قلبم بالا رفت.... چون میدونستم ته حرف هاش قراره به کجا ختم میشه....
با صدای لرزون و ضعیفی گفتم:
ا/ت : میدونم.
خیلی عادی سرش رو تکون داد و گفت:
تهیونگ: فردا بیا یکم رو درسات باهات کار کنم این روزا حالت زیاد روبهراه نیست. موضوع کار کردنتم هست. حسابی خسته شدی، حس میکنم زیاد رو درسات تمرکز نداری.
ا/ت : دارم.....تو نگران این قضیه نباش.
با تمسخر گفتم تا بفهمه جوابم برای حرفش چقدر معنا داشته.
زل زده نگاهم کرد و کمی بعد از جاش بلند شد و گفت:
تهیونگ: اگه میخوای بری خونه برو من یه کلاس دیگه دارم فعلا باید بمونم اینجا...ولی...
مکث کرد و با اعتماد به نفسی که منو به خاک سیاه نشونده بود برگشت به طرفم و آروم گفت:
تهیونگ: شب بهت پیام میدم که فردا بیای آپارتمانم.
دردنم به آنی اتیش گرفت و دستام ازعصبانیت مشت شدن و اون هم این تغیراتم رو دید ولی براش اهمیتی نداشت... حالِ من هیچوقت براش اهمیتی نداشت....چون بلاخره چیزی میشد که اون میخواست.
نشست پشت میزش حرفش رو با تاکید بیشتری ادامه داد:
تهیونگ: زیاد دیر نکنی....میدونی که از منتظر بودن متنفرم.
تمسخر آمیز نیشخندی زدم...دوباره باید بهش التماس کنم؟!اگه التماسم روی این هیولا نتیجه ای داشت که به این روز گرفتار نمیشدم!!.
تهیونگ: کلید زاپاس آپارتمانمو به دسته کلیدت وصل کردم.
پلکام رو محکم روی هم گذاشتم....همون دوتا کلیدی رو میگفت که من چند هفته پیش بیچاره وار بهشون نگاه میکردم ولی کاملا میدونستم این کلیدها برای کدوم مکانه...
تهیونگ: پاشو برو خونه...فردا این لباسا هم تنت نباشه.
نگاهش کردم و اون با صدای آروم تری گفت:
تهیونگ: برای من فقط بنفش میپوشی ا/ت.....مثل همیشه....
( ویو ا/ت بعد از دانشگاه )
نگاهم به خیابون بود و دلم پر از استرس و ترس.
چشمام رو بستم و حرف های تهیونگ یکی یکی توی ذهنم اومدن.
" فردا بیا رو درسات یکم باهات کار کنم....کلید آپارتمانمو به دسته کلیدت وصل کردم....زود بیای منتظرم نذاری....برام بنفش بپوش ا/ت.... مثل همیشه "
دندون هامو از روی حرص و خشمی که داشتم روی هم فشردم.
که در نتیجه مجبور بودم تسلیم بشم و کاری ازم بر نمیامد
ₚₐᵣₜ²⁸
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
بلند شد و بعد از اینکه میز رو دور زد روی صندلی مقابلم نشست و ظرف شکلات ها رو سمتم گرفت.
آروم گفتم:
ا/ت : نمیخورم.
نگاه خیره اش رو چند دقیقه روم نگه داشت و کمی بعد ظرف رو کنار کشید و روی میز گذاشت و به پایین خیره شد وگفت:
تهیونگ: فردا امتحانت از درس منه....
زیر چشمی نگاهم کرد....با گفتن این جمله ضربان قلبم بالا رفت.... چون میدونستم ته حرف هاش قراره به کجا ختم میشه....
با صدای لرزون و ضعیفی گفتم:
ا/ت : میدونم.
خیلی عادی سرش رو تکون داد و گفت:
تهیونگ: فردا بیا یکم رو درسات باهات کار کنم این روزا حالت زیاد روبهراه نیست. موضوع کار کردنتم هست. حسابی خسته شدی، حس میکنم زیاد رو درسات تمرکز نداری.
ا/ت : دارم.....تو نگران این قضیه نباش.
با تمسخر گفتم تا بفهمه جوابم برای حرفش چقدر معنا داشته.
زل زده نگاهم کرد و کمی بعد از جاش بلند شد و گفت:
تهیونگ: اگه میخوای بری خونه برو من یه کلاس دیگه دارم فعلا باید بمونم اینجا...ولی...
مکث کرد و با اعتماد به نفسی که منو به خاک سیاه نشونده بود برگشت به طرفم و آروم گفت:
تهیونگ: شب بهت پیام میدم که فردا بیای آپارتمانم.
دردنم به آنی اتیش گرفت و دستام ازعصبانیت مشت شدن و اون هم این تغیراتم رو دید ولی براش اهمیتی نداشت... حالِ من هیچوقت براش اهمیتی نداشت....چون بلاخره چیزی میشد که اون میخواست.
نشست پشت میزش حرفش رو با تاکید بیشتری ادامه داد:
تهیونگ: زیاد دیر نکنی....میدونی که از منتظر بودن متنفرم.
تمسخر آمیز نیشخندی زدم...دوباره باید بهش التماس کنم؟!اگه التماسم روی این هیولا نتیجه ای داشت که به این روز گرفتار نمیشدم!!.
تهیونگ: کلید زاپاس آپارتمانمو به دسته کلیدت وصل کردم.
پلکام رو محکم روی هم گذاشتم....همون دوتا کلیدی رو میگفت که من چند هفته پیش بیچاره وار بهشون نگاه میکردم ولی کاملا میدونستم این کلیدها برای کدوم مکانه...
تهیونگ: پاشو برو خونه...فردا این لباسا هم تنت نباشه.
نگاهش کردم و اون با صدای آروم تری گفت:
تهیونگ: برای من فقط بنفش میپوشی ا/ت.....مثل همیشه....
( ویو ا/ت بعد از دانشگاه )
نگاهم به خیابون بود و دلم پر از استرس و ترس.
چشمام رو بستم و حرف های تهیونگ یکی یکی توی ذهنم اومدن.
" فردا بیا رو درسات یکم باهات کار کنم....کلید آپارتمانمو به دسته کلیدت وصل کردم....زود بیای منتظرم نذاری....برام بنفش بپوش ا/ت.... مثل همیشه "
دندون هامو از روی حرص و خشمی که داشتم روی هم فشردم.
که در نتیجه مجبور بودم تسلیم بشم و کاری ازم بر نمیامد
۳.۰k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.