چی داشت میگفت الان داشت از یه پسر تعریف میکرد عجیب بود هی
چی داشت میگفت الان داشت از یه پسر تعریف میکرد عجیب بود هیچ پسری به چشمش نمیومد
بیخیالش شد مشغول چیدن بقیه کتاب ها شد
سه ماه گذشت و همچنان به کار داخل کتابخانه مشغول بود و ویلیام هفته ای یک بار به بهانه گرفتن کتاب به کتابخانه میرفت این کار برای پسر بهانه شده بود از اون دختر دست و پا چلفتی خوشش اومده بود
دختر ادم دست و پا چلفتی نبود اما با هربار دیدن پسر کنترل خودش را از دست میداد و یک خرابکاری به بار اورد
اینبار هم روشا به سمت ویلیام قدم برداشت تا بهش در انتخاب کتاب کمک کنه اما قبل از اون ویلیام شروع به حرف زدن کرد
-سلام خسته نباشی میشه ازت یه درخواست بکنم؟
دختر از لحن تند پسر تعجب کرده بود وقتی به خودش امد به پسر اجازه داد تا درخواستشو بگه
-ببین.... آمممم.. چجوری بگم.. من چیزه... میخوام.. اوف نمیتونم
پسر با تردید به دختر نگاه میکرد اما دختر نگاهش جای دیگه ای بود که گفت
+اصلا خوشم نمیاد از زدن حرفت طفره بری لطفا بگو
-درسته ببخشید میخواستم ازت درخواست کنم میشه بعد از ظهر باهام بیای پارک؟
+سعی میکنم کارمو زود تموم کنم
-باشه ممنون پس ساعت ۶ میام دنبالت
+باشه
بعد از رفتن پسر به فکر فرو رفت چرا میخواست همراهش بره پارک احتمالات زیادی وجود داشت افکار پوچشو پس زد و به سمت مشتری رفت
ساعت ها زود گذشت الان ساعت ۵:۵۵ دقیقه بود پس وسایلشو جمع کرد و از رئیسش خداحافظی کرد و به محض خارج شدن از کتابخانه ویلیام هم رسید
و باهم به سمت پارک حرکت کردن
مشغول قدم زدن در پارک بودن که ویلیام روبه روی روشا ایستاد و شروع به حرف زدن کرد
-ببین روشا میخوام بهت یه حقیقتی رو بگم
+اوم بگو میشنوم
-خب راستش نمیتونم بگم از اول که دیدمت عاشقت شدم نه ولی از اون بار اول یه جورایی به دلم نشستی هر هفته بیشتر هیجان داشتم به کتابخانه بیام به بهانه گرفتن رمان ها و کتاب ها به کتابخانه میومدم تا ببینمت و خب اینجور شد که فهمیدم ازت بدجوری خوشم و اومده و دوست دارم
دختر چیزی نمیگفت چیزی نداشت بگه چی میگفت میگفت منم ازت خوشم اومده و لحظه شماری میکردم واسه چنین روزی امکان نداشت
ویلیام دوباره ادامه داد
-ببین روشا قسم میخورم بهت دروغ نمیگم میخوام باتو زندگی کنم میخوام تو فقط مال خودم باشی میخوام بشی معشوقه من لطفا قبول کن خوشگلم قول میدم عذاب نکشی فقط قبول کن
زبان دختر بند امده بود نمیتونست حرفی بزنه میخواست بپره بغلش و بگه قبول میکنم و میخوام تماما مال تو باشم اما آیا حرف های پسر راست بود میترسید بهش اعتماد کنه و ازش سواستفاده کنه
پسر دختر را در آغوشش گرفت و زیر گوشش زمزمه کرد
-بهم اعتماد کن پرنسمم قول میدم عذاب نکشی
اینم اخرین پارت امیدوارم خوشتون بیاد👽
بیخیالش شد مشغول چیدن بقیه کتاب ها شد
سه ماه گذشت و همچنان به کار داخل کتابخانه مشغول بود و ویلیام هفته ای یک بار به بهانه گرفتن کتاب به کتابخانه میرفت این کار برای پسر بهانه شده بود از اون دختر دست و پا چلفتی خوشش اومده بود
دختر ادم دست و پا چلفتی نبود اما با هربار دیدن پسر کنترل خودش را از دست میداد و یک خرابکاری به بار اورد
اینبار هم روشا به سمت ویلیام قدم برداشت تا بهش در انتخاب کتاب کمک کنه اما قبل از اون ویلیام شروع به حرف زدن کرد
-سلام خسته نباشی میشه ازت یه درخواست بکنم؟
دختر از لحن تند پسر تعجب کرده بود وقتی به خودش امد به پسر اجازه داد تا درخواستشو بگه
-ببین.... آمممم.. چجوری بگم.. من چیزه... میخوام.. اوف نمیتونم
پسر با تردید به دختر نگاه میکرد اما دختر نگاهش جای دیگه ای بود که گفت
+اصلا خوشم نمیاد از زدن حرفت طفره بری لطفا بگو
-درسته ببخشید میخواستم ازت درخواست کنم میشه بعد از ظهر باهام بیای پارک؟
+سعی میکنم کارمو زود تموم کنم
-باشه ممنون پس ساعت ۶ میام دنبالت
+باشه
بعد از رفتن پسر به فکر فرو رفت چرا میخواست همراهش بره پارک احتمالات زیادی وجود داشت افکار پوچشو پس زد و به سمت مشتری رفت
ساعت ها زود گذشت الان ساعت ۵:۵۵ دقیقه بود پس وسایلشو جمع کرد و از رئیسش خداحافظی کرد و به محض خارج شدن از کتابخانه ویلیام هم رسید
و باهم به سمت پارک حرکت کردن
مشغول قدم زدن در پارک بودن که ویلیام روبه روی روشا ایستاد و شروع به حرف زدن کرد
-ببین روشا میخوام بهت یه حقیقتی رو بگم
+اوم بگو میشنوم
-خب راستش نمیتونم بگم از اول که دیدمت عاشقت شدم نه ولی از اون بار اول یه جورایی به دلم نشستی هر هفته بیشتر هیجان داشتم به کتابخانه بیام به بهانه گرفتن رمان ها و کتاب ها به کتابخانه میومدم تا ببینمت و خب اینجور شد که فهمیدم ازت بدجوری خوشم و اومده و دوست دارم
دختر چیزی نمیگفت چیزی نداشت بگه چی میگفت میگفت منم ازت خوشم اومده و لحظه شماری میکردم واسه چنین روزی امکان نداشت
ویلیام دوباره ادامه داد
-ببین روشا قسم میخورم بهت دروغ نمیگم میخوام باتو زندگی کنم میخوام تو فقط مال خودم باشی میخوام بشی معشوقه من لطفا قبول کن خوشگلم قول میدم عذاب نکشی فقط قبول کن
زبان دختر بند امده بود نمیتونست حرفی بزنه میخواست بپره بغلش و بگه قبول میکنم و میخوام تماما مال تو باشم اما آیا حرف های پسر راست بود میترسید بهش اعتماد کنه و ازش سواستفاده کنه
پسر دختر را در آغوشش گرفت و زیر گوشش زمزمه کرد
-بهم اعتماد کن پرنسمم قول میدم عذاب نکشی
اینم اخرین پارت امیدوارم خوشتون بیاد👽
۴.۹k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.