ازدواج نافرجام
《 ازدواج نافرجام 》
(๑˙❥˙๑) پارت 91 (๑˙❥˙๑)
چهار رو از اون بحث میگذشت و فضای گرم چند روز بیش خونه به
به فضای سرد و سنگینی تبدیل شده بود
جونگکوک سرد نبود اما جدی دلخور رفتار میکرد و توی این چند روز به ندرت میدیدش
صبح زود میرفت و شب دیر برمیگشت و ویوا با قلبی پر درد و ذهنی درگیری روز شبش رو میگذروند
یونگهو چندین بار باهاش تماس گرفته بود و بخاطر اون اتفاق اظهار ناراحت میکرد و به گفته اش آخر هفته برای مدته طولانی به خارج از کشور سفر میکرد
اینها بارها به دیدنش اومده بود و هرچی نفرین و فوش بود بار جونگکوک میکرد که چرا برای بیرون رفتن بهش انقدر سخت میگیره
و در نهایت پس فردا روزی بود که اینها برای کار توی شرکته طراحی که بهش پیشنهاد شده بود به نیویورک میرفت
انگار این هفته اصلا براش خوب پیش نرفته بود و اتفاقات زیادی افتاده بود که اصلا خوشایند نبودن ... این روزها احساس کسلی و بدن درد میکرد که اصلا دلیلش رو نمیفهمید
شاید بخاطر عقب افتادن عادت ماهانه اش بود ....و حالا هم مهمونی که توسط هیوری امشب گرفته شده بود و همه اعضای فامیل از جمله خانوادهی خودش که از بوسان اومده بودن توی مهمونی حضور دارن یه مشت آدم الکی خوش که هیچی از درد رنج دیگران حالشون نیست با بی حوصلگی و
کلافه دستی به موهاش کشید و زیر لب زمزمه کرد : فقد همین مهمونی رو کم داشتیم اونم توی این وضعیت
درحالی که از حمام بیرون می اومد زمزمه کرد و با حوله کوچیک مشغول خشک کردن موهاش بود
کت شلوار همراه با هودی مشکی روی تخت گذاشت تا وقتی جونگکوک میاد لباسش آماده باشه
بعد دوباره به سمته اتاق لباسش رفت و بین انبوهی از لباس هاش گشت تا اینکه لباس مناسبی پیدا کرد ...
اما با دیدن یکی لباس های که به اجبار اینها خریده بود فکری به سرش زد و با لبخند نامحسوسی لباس رو برداشت...
بعد از پوشیدنش نگاهی به خودش توی آینه انداخت به مینی لباس پولک دار که بلندیش تا اواسط رونش بود و یقه هفتی باز عمیق داشته
( بزار ببینم با دیدن این لباس هم میتونی بیتفاوت رد بشی )
با شنیدن زنگ در که خبر از اومدن جونگکوک میداد
موهاش رو با گیره موی جمع کرد... جونگکوک با اینکه رمز درو بلند بود
همیشه وقتی از سر کار برمیگشت
(๑˙❥˙๑) پارت 91 (๑˙❥˙๑)
چهار رو از اون بحث میگذشت و فضای گرم چند روز بیش خونه به
به فضای سرد و سنگینی تبدیل شده بود
جونگکوک سرد نبود اما جدی دلخور رفتار میکرد و توی این چند روز به ندرت میدیدش
صبح زود میرفت و شب دیر برمیگشت و ویوا با قلبی پر درد و ذهنی درگیری روز شبش رو میگذروند
یونگهو چندین بار باهاش تماس گرفته بود و بخاطر اون اتفاق اظهار ناراحت میکرد و به گفته اش آخر هفته برای مدته طولانی به خارج از کشور سفر میکرد
اینها بارها به دیدنش اومده بود و هرچی نفرین و فوش بود بار جونگکوک میکرد که چرا برای بیرون رفتن بهش انقدر سخت میگیره
و در نهایت پس فردا روزی بود که اینها برای کار توی شرکته طراحی که بهش پیشنهاد شده بود به نیویورک میرفت
انگار این هفته اصلا براش خوب پیش نرفته بود و اتفاقات زیادی افتاده بود که اصلا خوشایند نبودن ... این روزها احساس کسلی و بدن درد میکرد که اصلا دلیلش رو نمیفهمید
شاید بخاطر عقب افتادن عادت ماهانه اش بود ....و حالا هم مهمونی که توسط هیوری امشب گرفته شده بود و همه اعضای فامیل از جمله خانوادهی خودش که از بوسان اومده بودن توی مهمونی حضور دارن یه مشت آدم الکی خوش که هیچی از درد رنج دیگران حالشون نیست با بی حوصلگی و
کلافه دستی به موهاش کشید و زیر لب زمزمه کرد : فقد همین مهمونی رو کم داشتیم اونم توی این وضعیت
درحالی که از حمام بیرون می اومد زمزمه کرد و با حوله کوچیک مشغول خشک کردن موهاش بود
کت شلوار همراه با هودی مشکی روی تخت گذاشت تا وقتی جونگکوک میاد لباسش آماده باشه
بعد دوباره به سمته اتاق لباسش رفت و بین انبوهی از لباس هاش گشت تا اینکه لباس مناسبی پیدا کرد ...
اما با دیدن یکی لباس های که به اجبار اینها خریده بود فکری به سرش زد و با لبخند نامحسوسی لباس رو برداشت...
بعد از پوشیدنش نگاهی به خودش توی آینه انداخت به مینی لباس پولک دار که بلندیش تا اواسط رونش بود و یقه هفتی باز عمیق داشته
( بزار ببینم با دیدن این لباس هم میتونی بیتفاوت رد بشی )
با شنیدن زنگ در که خبر از اومدن جونگکوک میداد
موهاش رو با گیره موی جمع کرد... جونگکوک با اینکه رمز درو بلند بود
همیشه وقتی از سر کار برمیگشت
- ۱۲.۶k
- ۱۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط