فیک لینو پارت
فیک لینو پارت۱۶
لینو: میایی ماهم بریم قدم بزنیم
هیورین: هوممم باش بریم
لینو: بریم
کل راه جعبه حلقه توی دستم مشت کرده بود که وقتی وایسادم هیورین هم به طرفم وایساد که چشمم افتاد به یه بچه ا.ت بچه خیلی دوست داره و گفتم
لینو: اون بچه چقد کیوت
هیورین: کو.... وایی اره خیلی
لینو: از موقعیت استفاده کردم و زانو زدم و جعبه حلقه رو باز کردم
ویو هیورین
هان و هانا رفتن قدم بزنن من و لینو هم رفتیم که یهو لینو وایساد و منم وایسادم که یه بچه رو بهم نشون داد خیلی کیوت و خوشگل بود وقتی برگشتم دیدم لینو جلوم زانو زده و یه حلقه توی یه جعبه کوچیک بود تعجب کرده بودم
لینو: میشه باهام ازدواج کنی
هیورین: از خوشحالی زیاد نمیدونستم چیکار کنم قلبم تند تند میزد
لینو: بدو دیگه پام درد گرفت
هیورین: ا..... ارههه
بلند شد و محکم بغلش کردم و سرم و از تو بغلش اوردم بیرون که یهو به صورتم نزدیک شد و عمیق لبام رو بوسید
ویو هانا
من و هان میدونستیم که لینو کجا میخواد از هیورین خواستگاری کنه رفتیم همونجا و پشت بوته ها قایم شدیم و بالاخره اومدن و لینو از هیورین خواستگاری کرد از خوشحال زیاد محکم هان رو بغل کردم که افتادیم
هانا: ایی وای ببخشید بیبی
هان: اشکال نداره بیب
هانا: بخاطر خوشحالی زیادم بود
هان: درکت میکنم منم خیلی خوشحالم
هانا: بیا بریم پیششون
هان: وایسا وایسا
هانا: هوم
هان: لینو یه سوپرایز برای تولد هیورین گذاشته با هیورین یه قدم بزن بعد بیا توی اون رستوران بزرگه
هانا: اوکی
رفتیم اونجا و کلی تبریک گفتیم که من و هان همزمان دست لینو و هیورین رو گرفتیم هان و لینو از شمت چپ رفتن من و هیورین هم از سمت راست اروم قدم میزدیم و کلی حرف میزدیم که زمان از دیتم در رفت سریع دست هیورین رو گرفتم و بردمش سمت رستوران
ویو هیورین
هان و هانا اومدن پیشمون و کلی تبریک گفتن که یهو هانا دستم رو گرفتم و با هم قدم زدیم که دستم رو گرفت و دوباره برگشتیم و من رو برد به یه رستوران بزرگ
هیورین: ببینم ما چرا اینجاییم
هانا: میفهمی حالا بیا
هیورین: هانا من رو برد به یه اتاق بزرگ که هیچکس اونجا نبود من وایسادم که هانا هی عقبی راه میرفت که یهو همه جا تاریک شد یکم ترسیدم و هی هانا رو صدا میزدم اما جواب نمیداد که یهو همه جا روشن شد و لینو رو دیدم که با یه کیک توی دستش جلوم بود و گفت
لینو: تولدت مبارک زندگیم
هانا: تولدت مبارککک🥳🎂
هان: تولدت مبارکک🥳🥳
هیورین: شماها تولد منو یادتون بود
هانا: معلومه
هان: خب هالا شمع رو فوت کننن
هیورین: هوووف
من و لینو روی مبل نشستیم و هانا و هان هم داشتن باهم اهنگ میخوندن و خل بازی در میاوردن و میرقصیدن
هیورین: یادم بنداز امروز رو به روز خاطراتم اضافه کنم
لینو: هوم منم
لینو: میایی ماهم بریم قدم بزنیم
هیورین: هوممم باش بریم
لینو: بریم
کل راه جعبه حلقه توی دستم مشت کرده بود که وقتی وایسادم هیورین هم به طرفم وایساد که چشمم افتاد به یه بچه ا.ت بچه خیلی دوست داره و گفتم
لینو: اون بچه چقد کیوت
هیورین: کو.... وایی اره خیلی
لینو: از موقعیت استفاده کردم و زانو زدم و جعبه حلقه رو باز کردم
ویو هیورین
هان و هانا رفتن قدم بزنن من و لینو هم رفتیم که یهو لینو وایساد و منم وایسادم که یه بچه رو بهم نشون داد خیلی کیوت و خوشگل بود وقتی برگشتم دیدم لینو جلوم زانو زده و یه حلقه توی یه جعبه کوچیک بود تعجب کرده بودم
لینو: میشه باهام ازدواج کنی
هیورین: از خوشحالی زیاد نمیدونستم چیکار کنم قلبم تند تند میزد
لینو: بدو دیگه پام درد گرفت
هیورین: ا..... ارههه
بلند شد و محکم بغلش کردم و سرم و از تو بغلش اوردم بیرون که یهو به صورتم نزدیک شد و عمیق لبام رو بوسید
ویو هانا
من و هان میدونستیم که لینو کجا میخواد از هیورین خواستگاری کنه رفتیم همونجا و پشت بوته ها قایم شدیم و بالاخره اومدن و لینو از هیورین خواستگاری کرد از خوشحال زیاد محکم هان رو بغل کردم که افتادیم
هانا: ایی وای ببخشید بیبی
هان: اشکال نداره بیب
هانا: بخاطر خوشحالی زیادم بود
هان: درکت میکنم منم خیلی خوشحالم
هانا: بیا بریم پیششون
هان: وایسا وایسا
هانا: هوم
هان: لینو یه سوپرایز برای تولد هیورین گذاشته با هیورین یه قدم بزن بعد بیا توی اون رستوران بزرگه
هانا: اوکی
رفتیم اونجا و کلی تبریک گفتیم که من و هان همزمان دست لینو و هیورین رو گرفتیم هان و لینو از شمت چپ رفتن من و هیورین هم از سمت راست اروم قدم میزدیم و کلی حرف میزدیم که زمان از دیتم در رفت سریع دست هیورین رو گرفتم و بردمش سمت رستوران
ویو هیورین
هان و هانا اومدن پیشمون و کلی تبریک گفتن که یهو هانا دستم رو گرفتم و با هم قدم زدیم که دستم رو گرفت و دوباره برگشتیم و من رو برد به یه رستوران بزرگ
هیورین: ببینم ما چرا اینجاییم
هانا: میفهمی حالا بیا
هیورین: هانا من رو برد به یه اتاق بزرگ که هیچکس اونجا نبود من وایسادم که هانا هی عقبی راه میرفت که یهو همه جا تاریک شد یکم ترسیدم و هی هانا رو صدا میزدم اما جواب نمیداد که یهو همه جا روشن شد و لینو رو دیدم که با یه کیک توی دستش جلوم بود و گفت
لینو: تولدت مبارک زندگیم
هانا: تولدت مبارککک🥳🎂
هان: تولدت مبارکک🥳🥳
هیورین: شماها تولد منو یادتون بود
هانا: معلومه
هان: خب هالا شمع رو فوت کننن
هیورین: هوووف
من و لینو روی مبل نشستیم و هانا و هان هم داشتن باهم اهنگ میخوندن و خل بازی در میاوردن و میرقصیدن
هیورین: یادم بنداز امروز رو به روز خاطراتم اضافه کنم
لینو: هوم منم
- ۶.۹k
- ۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط