واقعی

#واقعی
یک ماه گذشت و نیومد
داشتم به فراموش کردنش فکر میکردم که انلاین شد.عصبانی سرش داد کشیدم و ازش پرسیدم کجا بودی ولی اون ریلکس گفت:باید بهت جواب پس بدم؟
خیلی بهم برخورد.
عصبانی گفتم :مگه قرار نبود به کسی نگی که با من حرف میزنی الان شایعه درست کردی که با من دوستی؟
بیچارت میکنم.
-اووووووه پیاده شو باهم بریم چی میگی تو
+خوب میدونی که چی میگم
-نخیر نمیفهمم چی میگی،من چیزی نگفتم به کسی
+پس ابراهیم ازکجا فهمیده؟!
-تو خودت خوب میدونی من از ابراهیم متنفرم.
نمیدونم چرا اروم شدم و ددیگه حرفی ازش نزدم فهمیدم که اون نگفته.
بعد از چند دقیقه گفت:من دیگه نمیام اینجا منتظر من نمون
این بشر چقد سنگدل بود.
ترس از دست دادنش یه لحظه راحتم نذاشت هی یه حس میگفت بهش بگو بهش بگو میمونه.
نگفتم خفه کردم اون حسو.
بعد از چند ساعت حرف زدن گفت میخوام برم.
ناخوداگاه تایپ کردم و گفتم نررررررررررو
گفت:چرا؟
انگار اون لحظه دستام از کنترلم خارج شده بودن
خودشون تایپ میکردن.
+کارت دارم
-بگو باید برم
نمیدونم اون لحظه چیشد چی گذشت فقط وقتی به خودم اومدم دیدم براش نوشتم:دوستت دارم
ولی اون آفلاین شد
ای کاش نگفته بودم
خودمو لعنت کردم
چند دقیقه منتظر شدم نیومد
تا اینکه......
(نظر😍 )
دیدگاه ها (۷)

#واقعی تا اینکه باز اومد ایندفعه من سکوت کردم اون به حرف اوم...

#واقعی فرداش رفتم مدرسه زنگ تفریح توی حیاط داشتم کتابمو میخو...

#واقعیدلم پیشش گیر بود اما چیزی نمیگفتم تا خودش چیزی نگه اصل...

_آبجی همه دارن قلبمو میشکنن،خسته شدم+قلبتو سنگ کن عزیزم........

رمان

P¹³که دستم رو گرفت و رو به خودش کرد+ چرا داشتی نگام میکردی ه...

سایه های سبز

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط