پارت 27
#پارت_27
وارد اتاق شد و گفت
_پدر رزمهر ماموریته.سعید...کارش خیلی...
سرمو به معنای درک حرفاش تکون دادم.
_راستی پات چطوره؟
و نگاهش افتاد به نقاشی ها و لبخند مرموزی زد
_خوبه...سه روز دیگه باید گچو باز کنمو...
نگاهش روی صورتم ثابت موند
_کجا میخوای بری؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم
_نمیدونم..فقط...امیدوارم تا اون موقع به اندازه کافی یادم بیاد
سکوت تلخی بود.سردرگمی از اینکه واقعا باید چیکار کنم بعد ازینکه از اینجا رفتم؟
_خب پس بیا ببرمت جایی که پیدات کردیم
★٭★
مانتویی که روژان بهم قرض داده بود رو به تن کردم.کلاه کپی رو روی سرم گذاشتم و شالی رو دور گردنم انداختم.عصا هارو بغل زدم و بیرون رفتم.
کیان یواش تر راه میرفت تا هم قدمم شه.از باغ زیبا با اون گل های عجیب و غریب گذشتیم و رسیدیم به در خروجی.به محض باز شدن در انعکاس نور چیزی بدجور
چشم هامو اذیت کرد.دستمو حائل چشمام کردم تا عادت کنم
کمی جلو تر رفتم
چیزی که میدیدم غیر قابل باور بود.ساحل...به جای شن از نقره پوشیده شده بود.تماما نقره...
_اینا...اینا نقرن؟
_اره دیگه...پس میخاستی چی باشن
_باورم نمیشه
کمی با تعجب نگاهم کرد و بعد شونه ای بالا انداخت.جوری رفتار میکرد انگار این کاملا طبیعیه که ما داریم روی نقره راه میریم!
دستی به نقره ها کشیدم و برقشون چشمامو اذیت کرد
دوروبرمو که نگاه کردم دیدم کیان نیست
بلند صداش زدم
_کیاااااان
جوابی نیومد دوباره اطرافو نگاه کردم و صداش زدم
_کیاااااان
_چیههه؟کجا موندی؟بیا دیگه
چشمام تا حدی که امکان داشت گشاد شده بودن
کیان....هیکلش تماما خیس بود و از تو دریا بیرون اومد.خیلی عادی انقدر قدم زد که اب تا بالای سرش اومد و اون همچنان عادی بود.اون...میتونست توی اب...نفس بکشه؟!!!
وارد اتاق شد و گفت
_پدر رزمهر ماموریته.سعید...کارش خیلی...
سرمو به معنای درک حرفاش تکون دادم.
_راستی پات چطوره؟
و نگاهش افتاد به نقاشی ها و لبخند مرموزی زد
_خوبه...سه روز دیگه باید گچو باز کنمو...
نگاهش روی صورتم ثابت موند
_کجا میخوای بری؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم
_نمیدونم..فقط...امیدوارم تا اون موقع به اندازه کافی یادم بیاد
سکوت تلخی بود.سردرگمی از اینکه واقعا باید چیکار کنم بعد ازینکه از اینجا رفتم؟
_خب پس بیا ببرمت جایی که پیدات کردیم
★٭★
مانتویی که روژان بهم قرض داده بود رو به تن کردم.کلاه کپی رو روی سرم گذاشتم و شالی رو دور گردنم انداختم.عصا هارو بغل زدم و بیرون رفتم.
کیان یواش تر راه میرفت تا هم قدمم شه.از باغ زیبا با اون گل های عجیب و غریب گذشتیم و رسیدیم به در خروجی.به محض باز شدن در انعکاس نور چیزی بدجور
چشم هامو اذیت کرد.دستمو حائل چشمام کردم تا عادت کنم
کمی جلو تر رفتم
چیزی که میدیدم غیر قابل باور بود.ساحل...به جای شن از نقره پوشیده شده بود.تماما نقره...
_اینا...اینا نقرن؟
_اره دیگه...پس میخاستی چی باشن
_باورم نمیشه
کمی با تعجب نگاهم کرد و بعد شونه ای بالا انداخت.جوری رفتار میکرد انگار این کاملا طبیعیه که ما داریم روی نقره راه میریم!
دستی به نقره ها کشیدم و برقشون چشمامو اذیت کرد
دوروبرمو که نگاه کردم دیدم کیان نیست
بلند صداش زدم
_کیاااااان
جوابی نیومد دوباره اطرافو نگاه کردم و صداش زدم
_کیاااااان
_چیههه؟کجا موندی؟بیا دیگه
چشمام تا حدی که امکان داشت گشاد شده بودن
کیان....هیکلش تماما خیس بود و از تو دریا بیرون اومد.خیلی عادی انقدر قدم زد که اب تا بالای سرش اومد و اون همچنان عادی بود.اون...میتونست توی اب...نفس بکشه؟!!!
۸۷۷
۰۵ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۰۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.