*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت هفتم^
#یونگ_سو
شیش ماه از اون ماجرا گذشت و من تقریبا هر روز یا تو خوابم میدیدم ک مردم میخندیدن و یا صدای خنده تو بیداری نمیذاشت زندگی کنم،،
دیگ تصمیم گرفتم برم پیش روان پزشک برای فردا نوبت گرفته بودم...
فردا ک شد وقتی آماده شدم برم جونگ سو گف:
نونا کجا میری؟ امروز سالگرد فوت مامان باباس باید کنارشون باشیم
من: میدونم جونگ سو وقتی از دکتر برگشتم میریم باهم؛ فقط یه چیزی میتونی پرتقال بگیری تا قبل اینک بیام یا خودم بگیرم؟
جونگ سو: خودم میگیرم تو با خیال راحت برو پیش دکتر نونا:)
من یه لبخندی زدم و گفتم: مرسی داداش گلم*-*
ازش خدافظی کردم و اومدم بیرون،، پرتقال و هرموقع سالگرد پدرمادرمون شد میگرفتیم چون مامانم خیلی پرتقال دوست داشت برا همین میبریم پیششون تا بعدش به فقرای اون اطراف بدیم...
سوار تاکسی شدم ک یهو مین کی به گوشیم زنگ زد جواب دادم:
مین کی: سلام نونا خوبی؟ حالت چطوره داری میری دکتر؟؟
_سلام مین کی آره خوبم مرسی آره دارم میرم پیش دکتر...
مین کی: خب میگفتی برسونمت:/
نمیدونی تو این هفته ک مرخصی بودی من و میچا خیلی نگرانت بودیم اصن حوصله سرکار و نداشتیم:((
من یه لبخندی زدم و گفتم: اینو ک هزار بار تو و میچا گفتین میام از هفته بعد نگران نباشین...
حرفامون تموم شد رسیدم دکتر و منتظر موندم تا نوبتم بشه وقتی نوبتم شد رفتم داخل و بهم سلام کرد و گف بشینم و براش توضیح بدم وقتی توضیحم تموم شد گف: برای اینک ببینم چی تو فکر شما میگذره باید چشماتون رو ببندین و به چیزایی ک میگم گوش کنین،،
دکتر: خب دخترم حالا ک چشماتو بستی فرض کن تو یه بیابونی داری رد میشی...خب؟ حالا یه در جلوت میبینی...
بازش کن،،چی میبینی؟
من: تو یه اتاقم داره بیرون بارون میاد و رعد و برق میزنه،، یه پسر هم سن و سال خودم پشتش به منه..
دکتر: خب برو ببین کیه؛
من: خودش روشو برگردوند نمیشناسمش،،مظلومه... داره سلام میکنه بهم،، ولی صورتش...
دکتر: صورتش چی؟
من: آقای دکتر چرا اینجوریه صورتش،صورتش نصفش سیاهه..
دکتر: نمی دونی کیه؟؟
_نه نمی دونم...
اون با خنده داشت به من نزدیک میشد،، هرچی بیشتر میخندید نصف صورتش سیاه تر میشد ک یدفه بهم گف:
بلاخره پیدات کردم،،بلاخره تناسخ پیدا کردی..خوشحالم:))
همینجور ک میومد جلو من میرفتم عقب این واقعی بود مطمئنم میخواستم چشمام و باز کنم ولی انگار نمی خواستم اومد جلو و صورتشو آورد نزدیکم...
_دوست دارم...
تو منو مث اونا هیولا نمی بینی مگ نه؟؟
°_°_°_°_°
اگ خوندین نظر بدین تا بذارم بعدی و*-*
میسی^-^
^پارت هفتم^
#یونگ_سو
شیش ماه از اون ماجرا گذشت و من تقریبا هر روز یا تو خوابم میدیدم ک مردم میخندیدن و یا صدای خنده تو بیداری نمیذاشت زندگی کنم،،
دیگ تصمیم گرفتم برم پیش روان پزشک برای فردا نوبت گرفته بودم...
فردا ک شد وقتی آماده شدم برم جونگ سو گف:
نونا کجا میری؟ امروز سالگرد فوت مامان باباس باید کنارشون باشیم
من: میدونم جونگ سو وقتی از دکتر برگشتم میریم باهم؛ فقط یه چیزی میتونی پرتقال بگیری تا قبل اینک بیام یا خودم بگیرم؟
جونگ سو: خودم میگیرم تو با خیال راحت برو پیش دکتر نونا:)
من یه لبخندی زدم و گفتم: مرسی داداش گلم*-*
ازش خدافظی کردم و اومدم بیرون،، پرتقال و هرموقع سالگرد پدرمادرمون شد میگرفتیم چون مامانم خیلی پرتقال دوست داشت برا همین میبریم پیششون تا بعدش به فقرای اون اطراف بدیم...
سوار تاکسی شدم ک یهو مین کی به گوشیم زنگ زد جواب دادم:
مین کی: سلام نونا خوبی؟ حالت چطوره داری میری دکتر؟؟
_سلام مین کی آره خوبم مرسی آره دارم میرم پیش دکتر...
مین کی: خب میگفتی برسونمت:/
نمیدونی تو این هفته ک مرخصی بودی من و میچا خیلی نگرانت بودیم اصن حوصله سرکار و نداشتیم:((
من یه لبخندی زدم و گفتم: اینو ک هزار بار تو و میچا گفتین میام از هفته بعد نگران نباشین...
حرفامون تموم شد رسیدم دکتر و منتظر موندم تا نوبتم بشه وقتی نوبتم شد رفتم داخل و بهم سلام کرد و گف بشینم و براش توضیح بدم وقتی توضیحم تموم شد گف: برای اینک ببینم چی تو فکر شما میگذره باید چشماتون رو ببندین و به چیزایی ک میگم گوش کنین،،
دکتر: خب دخترم حالا ک چشماتو بستی فرض کن تو یه بیابونی داری رد میشی...خب؟ حالا یه در جلوت میبینی...
بازش کن،،چی میبینی؟
من: تو یه اتاقم داره بیرون بارون میاد و رعد و برق میزنه،، یه پسر هم سن و سال خودم پشتش به منه..
دکتر: خب برو ببین کیه؛
من: خودش روشو برگردوند نمیشناسمش،،مظلومه... داره سلام میکنه بهم،، ولی صورتش...
دکتر: صورتش چی؟
من: آقای دکتر چرا اینجوریه صورتش،صورتش نصفش سیاهه..
دکتر: نمی دونی کیه؟؟
_نه نمی دونم...
اون با خنده داشت به من نزدیک میشد،، هرچی بیشتر میخندید نصف صورتش سیاه تر میشد ک یدفه بهم گف:
بلاخره پیدات کردم،،بلاخره تناسخ پیدا کردی..خوشحالم:))
همینجور ک میومد جلو من میرفتم عقب این واقعی بود مطمئنم میخواستم چشمام و باز کنم ولی انگار نمی خواستم اومد جلو و صورتشو آورد نزدیکم...
_دوست دارم...
تو منو مث اونا هیولا نمی بینی مگ نه؟؟
°_°_°_°_°
اگ خوندین نظر بدین تا بذارم بعدی و*-*
میسی^-^
۱۳.۸k
۰۴ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.