*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت پنجم^
#یونگ_سو
میچا ک نگاه با ترس منو دید گف:
چیشده؟چی خوندی ک اینجور گرخیدی؟
من: افسانههه یه ربطی به اون صدای خنده ی مردمی ک من میشنوم داره...
مین کی: افسانه؟اسمش چیه؟اصن درباره ی چیه؟
من: اسمش خنده ی مرگه خلاصش میگ حدود صد سال پیش یه کسی از اسارت درمیاد و بخاطرش مردم یک روستایی از خنده زیاد میمیرن:/
هنوز تو بهت داستان بودیم ک یدفه یه نفر در زد...
مین کی ک تقریبا گرخیده بود با لرز گف کیه؟
یه مرد مسنی از پشت در گف: اوه منم همون کسی ک قرار بود فردا باهاش مصاحبه کنین یکمی زودتر اومدم ببخشین...
من درو باز کردم و گفتم بفرمایین تو وقتی اومد داخل ازش پرسیدم غذا خورده و اون گفت نه من رفتم رامن برای آجوشی درست کردم و آوردم تا بخوره،،
وقتی داشت غذاشو میخورد مین کی ازش پرسید:
شنیدم دونفر بازمانده از اون حادثه بودن یه نفرش مرد میشه بگین چرا؟
آجوشی: خب اون دختر کم سن و سالی بود ک تازه از دانشگاهش ک تو سئول بود اومده مادرش رو ببینه و وقتی صبحش دید ک مادرش مرده خودکشی کرد چون کسی و جز مادرش نداشت؛
میچا: خب شما میتونین بگین چی دیدین؟
آجوشی: من لحظه مرگشون اونجا نبودم شب خوابیدم ولی شبش متوجه صداهایی شدم دقت نکردم و صبح ک بلند شدم وقتی رفتم داخل روستا دیدم ک هیچ کس نیست و بعضیا تو خیابون روستا مردن...
من: خب نمی دونین اون صداها چی بود؟
_راستش تو دل خواب این صداهارو شنیدم دقیق نمی دونم..
من: چند نفر از این روستا آشنای شما بودن؟
آجوشی: من تازه دوماه به این روستا بخاطر کار اومدم و تقریبا هیچ کس خاصی و تو این روستا نمیشناسم؛
دیگ از آجوشی سوالی نپرسیدیم و جاشو تو یه اتاق پهن کردیم تا بخوابه...
صبح ک شد رفتیم توی یه آلاچیق ک اول روستا بود و از اون آقا تقریبا همون سوالات دیشب و پرسیدیم و فیلم گرفتیم،،
منک دیگ حوصلم داشت سر میرفت رفتم داخل روستا تا خونه هارو بگردم شاید سر نخی پیدا کنم بچه ها هم موندن و از آجوشی سوالات دیگه ای میپرسیدن همونجور ک داشتم میرفتم سمت یه خونه آقای جین رو دیدم دوییدم طرفش...
_کیم سوک جین شی!!!
#جین
داشتم دور میزدم تا شاید اون و پیدا کنم مطمئن بودم تو همین روستاس همینطور ک داشتم میگشتم صدایی شنیدم برگشتم طرف صدا و دیدم همون دختر سیریشه هست ک دیشب هی سوال پیچم کرد خواستم برگردم و برم ک یدفه دیدم دختره انگار آشناست رفتم طرفش نه امکان نداره اون باشه نکنه تناسخ پیدا کرده نه اون نباید الان اینجا باشه،،
بهم ک نزدیم شدیم گف: کیم سوک جین شی میشه چنتا سوالمو جواب بدی؟
چشمام از عصبانیت پر اشک شده بود با داد بهش گفتم:
تو...اینجا چیکار میکنی؟ اینهمه من و داداشم و عذاب دادی خسته نشدی؟؟
*-*-*-*-*
نظر بدین اگ خوندین*-*
پارت بعدی در راهه...
^پارت پنجم^
#یونگ_سو
میچا ک نگاه با ترس منو دید گف:
چیشده؟چی خوندی ک اینجور گرخیدی؟
من: افسانههه یه ربطی به اون صدای خنده ی مردمی ک من میشنوم داره...
مین کی: افسانه؟اسمش چیه؟اصن درباره ی چیه؟
من: اسمش خنده ی مرگه خلاصش میگ حدود صد سال پیش یه کسی از اسارت درمیاد و بخاطرش مردم یک روستایی از خنده زیاد میمیرن:/
هنوز تو بهت داستان بودیم ک یدفه یه نفر در زد...
مین کی ک تقریبا گرخیده بود با لرز گف کیه؟
یه مرد مسنی از پشت در گف: اوه منم همون کسی ک قرار بود فردا باهاش مصاحبه کنین یکمی زودتر اومدم ببخشین...
من درو باز کردم و گفتم بفرمایین تو وقتی اومد داخل ازش پرسیدم غذا خورده و اون گفت نه من رفتم رامن برای آجوشی درست کردم و آوردم تا بخوره،،
وقتی داشت غذاشو میخورد مین کی ازش پرسید:
شنیدم دونفر بازمانده از اون حادثه بودن یه نفرش مرد میشه بگین چرا؟
آجوشی: خب اون دختر کم سن و سالی بود ک تازه از دانشگاهش ک تو سئول بود اومده مادرش رو ببینه و وقتی صبحش دید ک مادرش مرده خودکشی کرد چون کسی و جز مادرش نداشت؛
میچا: خب شما میتونین بگین چی دیدین؟
آجوشی: من لحظه مرگشون اونجا نبودم شب خوابیدم ولی شبش متوجه صداهایی شدم دقت نکردم و صبح ک بلند شدم وقتی رفتم داخل روستا دیدم ک هیچ کس نیست و بعضیا تو خیابون روستا مردن...
من: خب نمی دونین اون صداها چی بود؟
_راستش تو دل خواب این صداهارو شنیدم دقیق نمی دونم..
من: چند نفر از این روستا آشنای شما بودن؟
آجوشی: من تازه دوماه به این روستا بخاطر کار اومدم و تقریبا هیچ کس خاصی و تو این روستا نمیشناسم؛
دیگ از آجوشی سوالی نپرسیدیم و جاشو تو یه اتاق پهن کردیم تا بخوابه...
صبح ک شد رفتیم توی یه آلاچیق ک اول روستا بود و از اون آقا تقریبا همون سوالات دیشب و پرسیدیم و فیلم گرفتیم،،
منک دیگ حوصلم داشت سر میرفت رفتم داخل روستا تا خونه هارو بگردم شاید سر نخی پیدا کنم بچه ها هم موندن و از آجوشی سوالات دیگه ای میپرسیدن همونجور ک داشتم میرفتم سمت یه خونه آقای جین رو دیدم دوییدم طرفش...
_کیم سوک جین شی!!!
#جین
داشتم دور میزدم تا شاید اون و پیدا کنم مطمئن بودم تو همین روستاس همینطور ک داشتم میگشتم صدایی شنیدم برگشتم طرف صدا و دیدم همون دختر سیریشه هست ک دیشب هی سوال پیچم کرد خواستم برگردم و برم ک یدفه دیدم دختره انگار آشناست رفتم طرفش نه امکان نداره اون باشه نکنه تناسخ پیدا کرده نه اون نباید الان اینجا باشه،،
بهم ک نزدیم شدیم گف: کیم سوک جین شی میشه چنتا سوالمو جواب بدی؟
چشمام از عصبانیت پر اشک شده بود با داد بهش گفتم:
تو...اینجا چیکار میکنی؟ اینهمه من و داداشم و عذاب دادی خسته نشدی؟؟
*-*-*-*-*
نظر بدین اگ خوندین*-*
پارت بعدی در راهه...
۱۴.۵k
۰۳ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.