*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت ششم^
#یونگ_سو
با عصبانیت بهم گف: تو اینجا چیکار میکنی؟من و داداشم و عذاب دادی خسته نشدی؟
تعجب کردم یه لحظه:/
_تو منو میشناسی؟؟
یدفه روشو کرد اونورو خودشو جمع و جور کرد،،بعدش گف: باز چ سوالی داری گفتم ک نمی تونی قضیه رو بفهمی پس از این روستا برو اون نباید تورو ببینه،،
من: کی نباید منو ببینه؟ قضیه هنو تموم نشده ک برم پرونده هنو بسته نشده تازه حتی اگرم بسته بشه من نمیذارم،،
جین: تو باید از این روستا بری همین امروز فهمیدی؟
من از عصبانیت داد زدم و گفتم: ینی چی؟ اصن به تو چ من اینجا چیکار میکنم
داشتم میرفتم ک محکم دستم و گرفت و رومو کردم طرفش،،
_تو از این روستا میری،، باید بری!!
دستم کنده شد تقریبا ک کشیدم از دستش بیرون و داشتم میرفتم پیش بچه ها ک یدفه میچا داد زد گف چییی؟
ترسیدم رفتم کنارشون ببینم چی میگن دیدم میچا تو تلفن با رئیس چویی حرف میزنه و رئیس چویی میگف پرونده دیگ پیچیده شده سرنخ درست و حسابی ای هم ک پیدا نکردین پس برگردین بقیه میفهمن قضیه چیه شما بی تجربه این
اولش با رئیس چویی ک حرف میزدم مقاومت کردم ولی چون اون کم نمیاورد مجبور شدم قبول کنم،،
برا شب بلیط قطار گرفتیم و وسایلمون و جمع کردیم سر راه ک داشتیم میرفتیم ایستگاه قطار یه کلیدسازی دیدیم رفتیم و جعبه رو به اون آقا نشون دادیم
گفتم یه کلید بده ک بهش بخوره تقریبا نیم ساعت روش کار کرد و در آخر یه کلید بهش خورد و درش و باز کرد،،
داخل جعبه عکس مردمی بود ک داشتن به طرز وحشتناکی میخندیدن،،پشت عکسه سه تا تاریخ بود یکی تاریخ چند روز پیش ک مردم اون روستا مردن یکی دقیقا همون روز ولی صدسال قبلش و یکی دیگ هم دویست سال قبل...
چون پرونده واگذار شد بهش توجهی نکردیم و فقط سوار قطار شدیم،،
سر راه زدم تو اینترنت و افسانه ی خنده مرگ رو از اول تا آخر خوندم نوشته بود:
حدود دویست سال پیش یک فرشته ک هر روز برای مردم شادی رو پشت در خونشون میذاشت عاشق یک دختر انسان شد؛ خدایان چون میدونستن اگر عاشق انسان بشه میمیره و یا موقعیتش رو از دست میده دختره رو کشتن،،
اون پسر بخاطر این اتفاق مردم یک روستا رو از خنده زیاد کشت و کل مردم اون سرزمین و آنقدر خنداند تا مریض شدند خدایان اون رو در زندان هیا انداختن بعد صدسال ک از اسارت آزاد شد از دوباره مردم همون روستا رو کشت و...
خدایان تصمیم گرفتن صدسال دیگر هم اون رو در زندان بندازن تا اگر صدسال بعدش همین کار را کرد اعدامش کنن صدسال بعد شد؛اون دختر تناسخ پیدا کرد و از دوباره بدنیا اومد...
خواستم بقیش رو بخونم ولی نبود هرچی تو سایت های دیگ گشتم این افسانه نبود؛
کلافه شدم،،
ینی این افسانه واقعیت داره؟؟
*-*-*-*-*
نظر بدیناااا میسی^-^
^پارت ششم^
#یونگ_سو
با عصبانیت بهم گف: تو اینجا چیکار میکنی؟من و داداشم و عذاب دادی خسته نشدی؟
تعجب کردم یه لحظه:/
_تو منو میشناسی؟؟
یدفه روشو کرد اونورو خودشو جمع و جور کرد،،بعدش گف: باز چ سوالی داری گفتم ک نمی تونی قضیه رو بفهمی پس از این روستا برو اون نباید تورو ببینه،،
من: کی نباید منو ببینه؟ قضیه هنو تموم نشده ک برم پرونده هنو بسته نشده تازه حتی اگرم بسته بشه من نمیذارم،،
جین: تو باید از این روستا بری همین امروز فهمیدی؟
من از عصبانیت داد زدم و گفتم: ینی چی؟ اصن به تو چ من اینجا چیکار میکنم
داشتم میرفتم ک محکم دستم و گرفت و رومو کردم طرفش،،
_تو از این روستا میری،، باید بری!!
دستم کنده شد تقریبا ک کشیدم از دستش بیرون و داشتم میرفتم پیش بچه ها ک یدفه میچا داد زد گف چییی؟
ترسیدم رفتم کنارشون ببینم چی میگن دیدم میچا تو تلفن با رئیس چویی حرف میزنه و رئیس چویی میگف پرونده دیگ پیچیده شده سرنخ درست و حسابی ای هم ک پیدا نکردین پس برگردین بقیه میفهمن قضیه چیه شما بی تجربه این
اولش با رئیس چویی ک حرف میزدم مقاومت کردم ولی چون اون کم نمیاورد مجبور شدم قبول کنم،،
برا شب بلیط قطار گرفتیم و وسایلمون و جمع کردیم سر راه ک داشتیم میرفتیم ایستگاه قطار یه کلیدسازی دیدیم رفتیم و جعبه رو به اون آقا نشون دادیم
گفتم یه کلید بده ک بهش بخوره تقریبا نیم ساعت روش کار کرد و در آخر یه کلید بهش خورد و درش و باز کرد،،
داخل جعبه عکس مردمی بود ک داشتن به طرز وحشتناکی میخندیدن،،پشت عکسه سه تا تاریخ بود یکی تاریخ چند روز پیش ک مردم اون روستا مردن یکی دقیقا همون روز ولی صدسال قبلش و یکی دیگ هم دویست سال قبل...
چون پرونده واگذار شد بهش توجهی نکردیم و فقط سوار قطار شدیم،،
سر راه زدم تو اینترنت و افسانه ی خنده مرگ رو از اول تا آخر خوندم نوشته بود:
حدود دویست سال پیش یک فرشته ک هر روز برای مردم شادی رو پشت در خونشون میذاشت عاشق یک دختر انسان شد؛ خدایان چون میدونستن اگر عاشق انسان بشه میمیره و یا موقعیتش رو از دست میده دختره رو کشتن،،
اون پسر بخاطر این اتفاق مردم یک روستا رو از خنده زیاد کشت و کل مردم اون سرزمین و آنقدر خنداند تا مریض شدند خدایان اون رو در زندان هیا انداختن بعد صدسال ک از اسارت آزاد شد از دوباره مردم همون روستا رو کشت و...
خدایان تصمیم گرفتن صدسال دیگر هم اون رو در زندان بندازن تا اگر صدسال بعدش همین کار را کرد اعدامش کنن صدسال بعد شد؛اون دختر تناسخ پیدا کرد و از دوباره بدنیا اومد...
خواستم بقیش رو بخونم ولی نبود هرچی تو سایت های دیگ گشتم این افسانه نبود؛
کلافه شدم،،
ینی این افسانه واقعیت داره؟؟
*-*-*-*-*
نظر بدیناااا میسی^-^
۹.۲k
۰۳ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.