تک پارتی مترسک 🕴
تو خیابون ها بودم ، سرگشته و حیرون ، تنها و غمگین همین طور توی خیابون میرفتم که پام به چیزی خورد یک ساعت قدیمی بود برش داشتم با دیدنش یاد زمانی افتادم که سال ها قبل وقتی هنوز این ماشین های مدرن نبودن چقدر شاد بودم تو مرزعه ی پیرمردی به اسم (هارولد ) زندگی میکردم در طی روز نگهبانی میدادم تا پرنده ها زحمتش رو به باد ندن و در طی شب پشت پنجره ی خانه اش سریال محبوب اون رو نگاه میکردم زندگی شادی داشتیم
.
.
.
.
.
.
امروز هوا بارونی بود دلم یکم گرفت یاد اون خاطره ی قشنگ باعث شد اشک هام جاری شه و از ته دل ساعت رو بغل کردم چشمام رو بستم و ارزو کردم برگردم به همون سال
جییییژژژژژ ( فکنید مثلا این صدا های تیز هست تو فیلما میزارن از اوناست )
یهو صدای تیزی اومد و باعث شد گوشام رو بگیرم
وقتی چشمام رو باز کرده بودم تو همون مزرعه بودم
هوا افتابی بود و پیر مرد برای اب دادن به گندماش بیرون اومده بود دوباره پاهام تو خاک بود و حس سرماش باعث شد لبخندی بزنم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان 🕴🙂
.
.
.
.
.
.
امروز هوا بارونی بود دلم یکم گرفت یاد اون خاطره ی قشنگ باعث شد اشک هام جاری شه و از ته دل ساعت رو بغل کردم چشمام رو بستم و ارزو کردم برگردم به همون سال
جییییژژژژژ ( فکنید مثلا این صدا های تیز هست تو فیلما میزارن از اوناست )
یهو صدای تیزی اومد و باعث شد گوشام رو بگیرم
وقتی چشمام رو باز کرده بودم تو همون مزرعه بودم
هوا افتابی بود و پیر مرد برای اب دادن به گندماش بیرون اومده بود دوباره پاهام تو خاک بود و حس سرماش باعث شد لبخندی بزنم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پایان 🕴🙂
۳.۹k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.