تک پارتی ⏱وقتی زمان ایستاد ⏱
ساعت دوازده شب ، وقتی ساعت گوشی ها چهار صفر میشود 00:00
تا حالا به افسانه ی زمان دقت کردین که هر شب تو اون ساعت ارزویی برآورده میشه ؟
یادمه اون شب با باقی شب ها فرق داشت ماه ، اون کاملتر و بزرگتر از همیشه بود و درخشان تر از هر شب
اون شب قبل خواب رفتم توی شیروونی ماه خیلی خوشگل بود
اون موقع بود که یه آرزویی کردم که ای کاش قدرت کنترل زمان رو داشتم تا بتونم برای کدتی حداقل دستاشو بگیرم
به ماه نگاه کردم و یه لبخند خوشگل بهش زدم
اونم در مقابلش بهم یه خواب زیبا داد
خوابی درباره ی اون خوابی که همیشه آرزوی زندگی کردنش رو داشتم و دارم
.
.
.
.
.
.
.
صبح شد ، از خواب پاشدم خیلی پر انرژی بودم انگار یه چیزی باعث انرژی خیلی زیادم بود
کارای مربوطه رو کردم و رفتم که صبحانه بخورم
پرش زمانی بعد صبحانه
وقتی کتاب های شیمی و فیزیکم رو تو کیفم گذاشتم و یونیفرم مدرسم رو پوشیدم
متوجه چیزی توی جیبم شدم اون یه ساعت قدیمی بود
بعد از یکم ور رفتن باهاش بیخیال شدم و رفتم به مدرسه 🏫
پرش زمانی به پایان دومین کلاس
حدودای ظهر بود که رفتم سراغ اون یاعته یه دکمه ی عجیب دقیقا بالای ساعت بود یه کنجکاوی عجیبی سراغم اومد منم اون دکمه رو فشارش دادم
اول فک کردم هیچ اتفاقی نیفتاده
ولی بعد چند دقیقه متوجه شدم همشون خشکشون زده کل مدرسه رو گشتم هیچ کدومشون حتی یه حرکتم نداشتن
اونجا بودن که متوجه شدم تو اون لحظه تنها موجود متحرک منم ترسیدم خیلی زیاد
بعد کلی کلنجار رفتن با خودم یه لحظه با خودم گفتم اگر دوباره دکمه رو بزنم شاید درست شه
بله درست شد همشون دوباره حرکت کردن
یکمی با خودم داشتم فک میکردم و کلنجار می رفتم که.......
+اگر بزنم استب میشه و میتونم ببینمش
&ات......
+نه نباید بزنمش این درست نیست
&ات.......
+اگر زدمو دیگه هیچ وقت درست نشدن چی
&هی ات .....ات.....ات......
+ها.....ها... چیه ....چی شده ....😳
( با تعجب جوری که اصلا حتی حواسشم به اطراف نبوده )
&هی دخی معلومه کجایی یه ساعته دارم صدات میزنم
+چیزی نی یکم فکرم درگیره همین
&خیلی خب بیا برات یکم ماریتا اوردم
(مثلا اسم یه غذاست )
+اها باشه مرسی
ات ویو
داشتم با غذام ور میرفتم
که زد به سرم برم پیشش
دکمه رو دوباره فشار دادم همه خشکشون زد
از مدرسه اومدم بیرون و دوون دوون به سمت مدرسش رفتم در مدرسه همیشه ی خدا باز بود
شانس خوبم موقع ناهار بود رفتم تو حیاط
میخواستم برم تو سالن که چشمم بهش خورد گوشه حیاط بود تازه میخواست بشینه انگار
با دیدنش قلبم تند تر زد
همون لحظه نزدیکش شدم
دستای مردونه ی جذابشو گرفتمو بوسه ی کوچیکی بر لب هاش زدم
(راهنمای دوستان اونا خرکت نمیکنن ولی ما میتونیم بدنشون رو تکون بدیم )
همون موقع بود که ساعت از دستم افتاد و شکست همه منو تو اون وضع وقتی داشتم میبوسدمش دیدن به خصوص خودش که خیلی گیج به نظر نمیومد و وقتی فهمید داشت همراهیم میکرد
چند ماه بعد
عشقم
+جانم
_همیشه میدونستم عاشقمی
نگاهات تو پارک رو متوجه میشدم
و من مجذوب نگاهت شدم
این گونه بود که اونا ازدواج کردن و در اخر صاحب یک پسر و یک دختر شدن
تا حالا به افسانه ی زمان دقت کردین که هر شب تو اون ساعت ارزویی برآورده میشه ؟
یادمه اون شب با باقی شب ها فرق داشت ماه ، اون کاملتر و بزرگتر از همیشه بود و درخشان تر از هر شب
اون شب قبل خواب رفتم توی شیروونی ماه خیلی خوشگل بود
اون موقع بود که یه آرزویی کردم که ای کاش قدرت کنترل زمان رو داشتم تا بتونم برای کدتی حداقل دستاشو بگیرم
به ماه نگاه کردم و یه لبخند خوشگل بهش زدم
اونم در مقابلش بهم یه خواب زیبا داد
خوابی درباره ی اون خوابی که همیشه آرزوی زندگی کردنش رو داشتم و دارم
.
.
.
.
.
.
.
صبح شد ، از خواب پاشدم خیلی پر انرژی بودم انگار یه چیزی باعث انرژی خیلی زیادم بود
کارای مربوطه رو کردم و رفتم که صبحانه بخورم
پرش زمانی بعد صبحانه
وقتی کتاب های شیمی و فیزیکم رو تو کیفم گذاشتم و یونیفرم مدرسم رو پوشیدم
متوجه چیزی توی جیبم شدم اون یه ساعت قدیمی بود
بعد از یکم ور رفتن باهاش بیخیال شدم و رفتم به مدرسه 🏫
پرش زمانی به پایان دومین کلاس
حدودای ظهر بود که رفتم سراغ اون یاعته یه دکمه ی عجیب دقیقا بالای ساعت بود یه کنجکاوی عجیبی سراغم اومد منم اون دکمه رو فشارش دادم
اول فک کردم هیچ اتفاقی نیفتاده
ولی بعد چند دقیقه متوجه شدم همشون خشکشون زده کل مدرسه رو گشتم هیچ کدومشون حتی یه حرکتم نداشتن
اونجا بودن که متوجه شدم تو اون لحظه تنها موجود متحرک منم ترسیدم خیلی زیاد
بعد کلی کلنجار رفتن با خودم یه لحظه با خودم گفتم اگر دوباره دکمه رو بزنم شاید درست شه
بله درست شد همشون دوباره حرکت کردن
یکمی با خودم داشتم فک میکردم و کلنجار می رفتم که.......
+اگر بزنم استب میشه و میتونم ببینمش
&ات......
+نه نباید بزنمش این درست نیست
&ات.......
+اگر زدمو دیگه هیچ وقت درست نشدن چی
&هی ات .....ات.....ات......
+ها.....ها... چیه ....چی شده ....😳
( با تعجب جوری که اصلا حتی حواسشم به اطراف نبوده )
&هی دخی معلومه کجایی یه ساعته دارم صدات میزنم
+چیزی نی یکم فکرم درگیره همین
&خیلی خب بیا برات یکم ماریتا اوردم
(مثلا اسم یه غذاست )
+اها باشه مرسی
ات ویو
داشتم با غذام ور میرفتم
که زد به سرم برم پیشش
دکمه رو دوباره فشار دادم همه خشکشون زد
از مدرسه اومدم بیرون و دوون دوون به سمت مدرسش رفتم در مدرسه همیشه ی خدا باز بود
شانس خوبم موقع ناهار بود رفتم تو حیاط
میخواستم برم تو سالن که چشمم بهش خورد گوشه حیاط بود تازه میخواست بشینه انگار
با دیدنش قلبم تند تر زد
همون لحظه نزدیکش شدم
دستای مردونه ی جذابشو گرفتمو بوسه ی کوچیکی بر لب هاش زدم
(راهنمای دوستان اونا خرکت نمیکنن ولی ما میتونیم بدنشون رو تکون بدیم )
همون موقع بود که ساعت از دستم افتاد و شکست همه منو تو اون وضع وقتی داشتم میبوسدمش دیدن به خصوص خودش که خیلی گیج به نظر نمیومد و وقتی فهمید داشت همراهیم میکرد
چند ماه بعد
عشقم
+جانم
_همیشه میدونستم عاشقمی
نگاهات تو پارک رو متوجه میشدم
و من مجذوب نگاهت شدم
این گونه بود که اونا ازدواج کردن و در اخر صاحب یک پسر و یک دختر شدن
۳.۷k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.