پارت 25

وقتی به بیمارستان رسیدند، پرستارها بلافاصله سوبین را تحویل گرفتند. یکی از آن‌ها با سرعت چرخ دستی آورد، دیگری در را باز نگه داشت، و سومی با گوشی در حال تماس با پزشک کشیک بود. سوبین بی‌حال روی تخت دراز کشید، چشم‌هایش نیمه‌باز، نفس‌هایش سنگین و بریده. اعضا پشت سرش راه افتادند، بی‌صدا، با قدم‌هایی سنگین و نگاه‌هایی که از اضطراب برق می‌زدند. هیچ‌کس حرف نمی‌زد، فقط صدای کفش‌ها روی کف‌پوش سرد راهرو شنیده می‌شد. در بخش مراقبت‌های ویژه، نور سفید و سردی پخش بود. صدای دستگاه‌ها، صدای قدم‌های پرستارها، و زمزمه‌های کوتاه پزشک‌ها فضا را پر کرده بود. سوبین روی تخت دراز کشیده بود، پوستش رنگ‌پریده‌تر از قبل، لب‌هایش خشک، و چشم‌هایش بی‌رمق. پرستارها شروع کردند به وصل کردن سرم. یکی از آن‌ها چند آمپول از داخل سینی برداشت، با دقت آماده‌شان کرد، و یکی‌یکی تزریق کرد. هر بار که سوزن وارد پوست سوبین می‌شد، بومگیو چشم‌هایش را می‌بست، انگار خودش درد را حس می‌کرد. تهیون دستش را مشت کرده بود، کای بی‌حرکت کنار دیوار ایستاده بود، و یونجون با دقت به حرف‌های پزشک گوش می‌داد. پزشک با صدای آرام اما جدی گفت: وضعیت معده‌اش ناپایدار شده. بدنش به بعضی داروها واکنش نشون داده. باید چند روزی بستری باشه تا وضعیتش تثبیت بشه. یونجون فقط سرش را تکان داد. هیچ‌کس جرأت نداشت سؤال بپرسد. فقط نگاه‌ها بین سوبین و دستگاه‌ها می‌چرخید. سوبین چشم‌هایش را باز کرد، به سختی. نگاهش به سقف بود، بعد آرام به سمت اعضا چرخید. لب‌هایش تکان خورد، ولی صدایی بیرون نیامد. فقط تهیون جلو رفت، دستش را گرفت و گفت: این‌بار ما مراقبت می‌کنیم. تو فقط استراحت کن. سوبین پلک زد. انگار آن پلک زدن، تمام حرف‌هایی بود که نمی‌توانست بگوید. آن شب، اعضا در سالن انتظار نشستند. هیچ‌کس نرفت خانه. هیچ‌کس نخندید. فقط منتظر بودند. منتظر یک نشانه، یک بهبود، یک امید. بومگیو با دست‌های لرزان یک لیوان چای گرفت، ولی حتی جرأت نکرد بنوشد. کای با گوشی‌اش بازی می‌کرد، ولی صفحه را نمی‌دید. یونجون با پرستارها صحبت می‌کرد، و تهیون هر چند دقیقه یک‌بار از جا بلند می‌شد، قدم می‌زد، و دوباره می‌نشست. ساعت‌ها گذشت. شب شد. نورهای بیمارستان کم‌رنگ‌تر شدند، ولی اضطراب اعضا پررنگ‌تر. و در اتاق سفید، سوبین با چندین آمپول در بدن، با سرم‌هایی که از سقف آویزان بودند، و با قلبی که هنوز می‌تپید، در سکوت می‌جنگید. جنگی بی‌صدا، ولی عمیق. جنگی که همه‌شان درگیرش بودند، حتی اگر فقط با نگاه، با دعا، با حضور.
دیدگاه ها (۹)

پارت 26

پارت 27

خبب

هیونلیکس

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط