پارت 26

دو هفته بعد، سوبین دوباره از بیمارستان مرخص شد. این‌بار با شرایط سخت‌تری: ضعف بیشتر، داروهای سنگین‌تر، و رژیم غذایی دقیق. بیمارستان برای مراقبت‌های روزانه، یک پرستار به خوابگاه فرستاد. زنی آرام و مهربان که هر روز رأس ساعت مشخصی می‌آمد، سوپ مخصوص را گرم می‌کرد، و با حوصله کنار سوبین می‌نشست تا قاشق‌قاشق به او غذا بدهد.
اما هر بار که سوبین یک قاشق می‌خورد، چند دقیقه بعد بی‌صدا از جا بلند می‌شد، به سمت دستشویی می‌رفت، و حالش بد می‌شد. نه با صدای بلند، نه با فریاد—فقط با سرفه‌های خفه، نفس‌های بریده، و بدنی که انگار نمی‌خواست چیزی را قبول کند. پرستار هر بار با نگرانی نگاهش می‌کرد، ولی چیزی نمی‌گفت. فقط دفترچه‌اش را ورق می‌زد و یادداشت می‌کرد.
چند روز گذشت. اعضا هر روز شاهد این صحنه بودند. تهیون گاهی از اتاق بیرون می‌رفت تا بغضش را پنهان کند، بومگیو سعی می‌کرد با شوخی فضا را سبک کند، کای بی‌صدا کنار در می‌نشست، و یونجون همیشه همان‌جا بود، با نگاهی که انگار همه‌ی درد را در خودش جمع کرده بود.
روز پنجم، پرستار بعد از ثبت وضعیت، رو به سوبین گفت:
اگه فردا نتونی غذا رو نگه داری، باید برگردی بیمارستان. بدن‌ت داره ضعیف‌تر می‌شه.
سوبین چیزی نگفت. فقط نگاهش را به زمین دوخت. انگشت‌هاش لرزیدن. اون شب، هیچ‌کس نخندید. هیچ‌کس حرف نزد. فقط صدای نفس‌ها بود و سکوتی که مثل مه، همه‌جا پخش شده بود.
فردا رسید. پرستار طبق معمول آمد. سوپ را گرم کرد. همه در اتاق بودند، بی‌حرکت، منتظر. سوبین با تردید قاشق را گرفت. پرستار کمکش کرد تا سوپ را به دهان ببرد. چند ثانیه گذشت. بعد، همان اتفاق همیشگی. سوبین از جا بلند شد، به سمت دستشویی رفت، و حالش بد شد. وقتی برگشت، چشم‌هایش اشکی بود. نه از درد جسم، از ترس. از خستگی. از اینکه شاید دوباره باید برگردد به آن اتاق سفید، به آن تخت سرد، به آن سوزن‌ها.
یونجون بلند شد. صدایش آرام ولی محکم بود:همه از اتاق برید بیرون.
تهیون مکث کرد، بومگیو خواست چیزی بگوید، ولی کای دستش را گرفت و همه با هم بیرون رفتند. پرستار هم با احترام عقب کشید و در را بست.
یونجون کنار سوبین نشست. سوپ را برداشت. قاشق را پر کرد، آرام جلو برد. سوبین نگاهش کرد، چشم‌هاش هنوز خیس.
سوبین:نمی‌تونم... هیونگ... بدنم نمی‌پذیره.
یونجون:بدن‌ت شاید نه... ولی قلب‌ت هنوز می‌جنگه. بذار یه‌بار دیگه امتحان کنیم. فقط من و تو.
سوبین با تردید قاشق را گرفت. سوپ را به دهان برد. چند ثانیه گذشت. نفسش سنگین شد. دستش لرزید. خواست بلند شود، ولی یونجون جلو آمد، دستش را گرفت، و بی‌هوا لب‌هایش را بوسید.
نه با عجله، نه با هیجان. با آرامش. با لرزش. با تمام احساسی که ماه‌ها پنهان شده بود.
سوبین خشکش زده بود. نفسش بند آمده بود. چشم‌هایش هنوز اشکی، ولی حالا با چیزی بیشتر از ترس با حیرت، با گرما، با چیزی شبیه امید.
یونجون عقب رفت، نگاهش را در چشم‌های سوبین قفل کرد.
سوبین چیزی نگفت. فقط نفس کشید. عمیق‌تر از قبل. و برای اولین بار، سوپ توی معده‌اش موند. بدون درد. بدون فرار.
دیدگاه ها (۱۷)

پارت 27

پارت 28

پارت 25

خبب

پارت 24

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط