پارت ۱۴
-:.... یه مارمولک بالای سرتِ
:(جیغغغ)
دستام و ول کردم که از درخت افتادم پایین
خودم و آماده کرده بودم که بیوفتم روی زمین ولی به جای اینکه بیوفتم زمین توی بغل ارباب افتادم
چون دکمه های لباسش باز بودن دستم روی سی..نه اش افتاده بود
:میشه منو بزارید زمین
-:اوکی
دستاش و ول کرد که پخش زمین شدم
:آخخخ
-:انتقام چه خوبه
بعدم راهش و کشید رفت
مرتیکهی روانی
بلند شدم و لباسام و تکون دادم الان کجا بخوابم
توی حیاط همینجوری راه میرفتم تا ببینم کجا بخوابم ولی فکری به ذهنم نمیرسید
داشتم راه میرفتم که چیزی به سرم خورد و....
(پرش زمانی به ساعت ۹ صبح)
با صدای آروم کسی از خواب بیدار شدم
سهون: نمیخوای بیدار شی پرنسس
وایسا ببینم این که صدای سهونِ چشمام و باز کردم
خودش بود اون اینجا چیکار میکنه
آخرین بار توی دانشگاه دیده بودمش
سهون دوست پسرم بود و خیلی همو دوست داشتیم ولی بعد از اینکه بابام منو توی قمار باخت دیگه ندیدمش
با تعجب بهش نگاه میکردم که فقط با یه خنده جوابم و داد
سهون: سرت درد میکنه پرنسسم
:...نه
سهون: دلم برات خیلی تنگ شده بود این ۶ سال بدترین ۶ ساله زندگیم بود ولی دیگه قرار نیست از پیشم بری پیش خودم میمونی فرشته کوچولوم
نمیدونستم چی بگم من توی این شیش سال علاقم نسبت به سهون و از دست دادم
الان اینکه یهوی اومد واقعا منو گیج کرده
توی افکار خودم غرق بودم که با صدای سهون به خودم اومدم
سهون: خوبی پرنسس
:او هوم سهون چطوری منو پیدا کردی
سهون: خب اون کسی که توی خونه اش بودی دشمن منه وقتی میخواستم بهش حمله کنم تو رو دیدم و اوردمت اینجا
الان چیکار کنم مشکلاتم کم بود که اینم اومد
سهون: به چی فکر میکنی
: سهون... من ، من دیگه دوست ندارم
سهون: یعنی چی من هنوز دوست دارم
:ولی من دوست ندارم لطفا بزار من برم
سهون :هه بزارم بری باید توی خوابت رفتن از این خونه رو ببینی
:سهون لطفا
بدون توجه بهم کلید اتاق و درآورد و وقتی خواست بره بیرون گفت
سهون:......
:(جیغغغ)
دستام و ول کردم که از درخت افتادم پایین
خودم و آماده کرده بودم که بیوفتم روی زمین ولی به جای اینکه بیوفتم زمین توی بغل ارباب افتادم
چون دکمه های لباسش باز بودن دستم روی سی..نه اش افتاده بود
:میشه منو بزارید زمین
-:اوکی
دستاش و ول کرد که پخش زمین شدم
:آخخخ
-:انتقام چه خوبه
بعدم راهش و کشید رفت
مرتیکهی روانی
بلند شدم و لباسام و تکون دادم الان کجا بخوابم
توی حیاط همینجوری راه میرفتم تا ببینم کجا بخوابم ولی فکری به ذهنم نمیرسید
داشتم راه میرفتم که چیزی به سرم خورد و....
(پرش زمانی به ساعت ۹ صبح)
با صدای آروم کسی از خواب بیدار شدم
سهون: نمیخوای بیدار شی پرنسس
وایسا ببینم این که صدای سهونِ چشمام و باز کردم
خودش بود اون اینجا چیکار میکنه
آخرین بار توی دانشگاه دیده بودمش
سهون دوست پسرم بود و خیلی همو دوست داشتیم ولی بعد از اینکه بابام منو توی قمار باخت دیگه ندیدمش
با تعجب بهش نگاه میکردم که فقط با یه خنده جوابم و داد
سهون: سرت درد میکنه پرنسسم
:...نه
سهون: دلم برات خیلی تنگ شده بود این ۶ سال بدترین ۶ ساله زندگیم بود ولی دیگه قرار نیست از پیشم بری پیش خودم میمونی فرشته کوچولوم
نمیدونستم چی بگم من توی این شیش سال علاقم نسبت به سهون و از دست دادم
الان اینکه یهوی اومد واقعا منو گیج کرده
توی افکار خودم غرق بودم که با صدای سهون به خودم اومدم
سهون: خوبی پرنسس
:او هوم سهون چطوری منو پیدا کردی
سهون: خب اون کسی که توی خونه اش بودی دشمن منه وقتی میخواستم بهش حمله کنم تو رو دیدم و اوردمت اینجا
الان چیکار کنم مشکلاتم کم بود که اینم اومد
سهون: به چی فکر میکنی
: سهون... من ، من دیگه دوست ندارم
سهون: یعنی چی من هنوز دوست دارم
:ولی من دوست ندارم لطفا بزار من برم
سهون :هه بزارم بری باید توی خوابت رفتن از این خونه رو ببینی
:سهون لطفا
بدون توجه بهم کلید اتاق و درآورد و وقتی خواست بره بیرون گفت
سهون:......
- ۱۶.۷k
- ۰۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط