مواجهه با فراق، عریانت میکند.
مواجهه با فراق، عریانت میکند.
با خودت فکر کرده ای روئین تن شده ای و دیگر کدام غم ممکن است تو را بشکند ، وقتی هزارپاره ای؟
اما ناگاه درد تازه ای از راه می رسد ، فراق، جنون دوری ، عذاب دلتنگی برای کسی که میدانی هرگز نخواهی دید.
بعد، ساکت و تنها و بی پناه نظاره می کنی چطور سرانگشت شوم درد , گوشه های تازه روحت را کشف می کند.
چشم باز می کنی و می بینی غرق شده ای در چشمه مذاب ، بی هیچ برکتی در لحظه هایت، بی هیچ نوری در انتهای راه.
در گریز از حقیقت زشت تنهایی ، دل خوش میکنی به تسکین های ساده کوچک .
صدای خنده کسی از ته دل، پشت تلفن.
رفاقتی محکم.
دستی نوازشگر .
بوسه ای کوتاه .
دوستت دارمی ساختگی و دروغین و سرد .
خاطره ای حرفی ، بوی عطر تنی...
یا خودت را گم می کنی در تاریکی های روح،
مثلا در تنانگی ای بی عشق ، با غریبه ای مرموز که مهار دردهایت را در مواجهه با نیازهایت جستجو می کند.
تنها مانده ای می گذازی و می گذری تا یک ثانیه مبهم، که فراق را باور می کنی .
سرد می شوی و تکیه می دهی به دیوار سیمانی کوچه بن بست خلوتی در گرمای ملتهب ظهر میگذاری اشکها روی صورتت برقصند.
می گذاری عابران خسته کوچه با تعجب نگاهت کنند و در ذهنشان مرور کنند مرد که گریه نمیکند.
می گذاری روز بگذرد، شب بگذرد، عقربه های خرفت پی هم بدوند، و آدمها کم کم تو را از یاد ببرند و فکر کنند تکه ای از دیواری. تنهای تنهای تنها.
برهنه می رقصی زیر تگرگ، مثل ساقه عبوس چناری خشک.
و خوب میدانی دیگر دلت برای هیچ آغوشی تنگ نخواهد شد ، تا باز کدام درد نورس از راه برسد، آشوبت کند و بسوزی.
بسوزی و بی صدا نگاه کنی چگونه باد خاکسترت را به دورترین جزایر نامسکون خواهد برد.
چه بی پناهی آدم ...
با خودت فکر کرده ای روئین تن شده ای و دیگر کدام غم ممکن است تو را بشکند ، وقتی هزارپاره ای؟
اما ناگاه درد تازه ای از راه می رسد ، فراق، جنون دوری ، عذاب دلتنگی برای کسی که میدانی هرگز نخواهی دید.
بعد، ساکت و تنها و بی پناه نظاره می کنی چطور سرانگشت شوم درد , گوشه های تازه روحت را کشف می کند.
چشم باز می کنی و می بینی غرق شده ای در چشمه مذاب ، بی هیچ برکتی در لحظه هایت، بی هیچ نوری در انتهای راه.
در گریز از حقیقت زشت تنهایی ، دل خوش میکنی به تسکین های ساده کوچک .
صدای خنده کسی از ته دل، پشت تلفن.
رفاقتی محکم.
دستی نوازشگر .
بوسه ای کوتاه .
دوستت دارمی ساختگی و دروغین و سرد .
خاطره ای حرفی ، بوی عطر تنی...
یا خودت را گم می کنی در تاریکی های روح،
مثلا در تنانگی ای بی عشق ، با غریبه ای مرموز که مهار دردهایت را در مواجهه با نیازهایت جستجو می کند.
تنها مانده ای می گذازی و می گذری تا یک ثانیه مبهم، که فراق را باور می کنی .
سرد می شوی و تکیه می دهی به دیوار سیمانی کوچه بن بست خلوتی در گرمای ملتهب ظهر میگذاری اشکها روی صورتت برقصند.
می گذاری عابران خسته کوچه با تعجب نگاهت کنند و در ذهنشان مرور کنند مرد که گریه نمیکند.
می گذاری روز بگذرد، شب بگذرد، عقربه های خرفت پی هم بدوند، و آدمها کم کم تو را از یاد ببرند و فکر کنند تکه ای از دیواری. تنهای تنهای تنها.
برهنه می رقصی زیر تگرگ، مثل ساقه عبوس چناری خشک.
و خوب میدانی دیگر دلت برای هیچ آغوشی تنگ نخواهد شد ، تا باز کدام درد نورس از راه برسد، آشوبت کند و بسوزی.
بسوزی و بی صدا نگاه کنی چگونه باد خاکسترت را به دورترین جزایر نامسکون خواهد برد.
چه بی پناهی آدم ...
۲۶.۷k
۰۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.